چک نکردم متن رو...
جایی اشتباه تایپی بود بگید..
........................................................................قطرات آب یکی یکی روی بدن خسته و کوفته اش میخوردن و روی زمین غلت میخوردن..
خسته بود... اما خستگیش با دیدن حال خوب جیمین رفع میشد...فقط فقط الان توی اونموقع جیمین میتونست دوای هر درد تهیونگ باشه.خیلی سریع دوشی گرفت و بعد از اینکه با بالای تنه ای لخت درحالی که حوله ای دور پایین تنه اش پیچیده بود بیرون اومد.
حوله ی کوچیکی دستش رو به موهاش میکشید تا یکم خیس بودنشون رو بگیره...
حوصله خشک کردن موهاش رو نداشت.. ولی حوصله ی بیماری رو هم نداشت..
اما به هرحال فقط لباس و شلوار ساده ای رو بی حوصله از کمدش برداشت و بعداز پوشیدنش خودشو روی تختش رها کرد..
تمام تختش بوی امگاش رو میداد... بوی فورمون های نارگیلی... بالش روی تخت که متعلق به جیمینش بود رو در آغوش گرفت و دماغش رو روی اون کشید...- آخ جیمین تو با من چیکار کردی که حتی یه لحظه هم دوریت رو نمیتونم تحمل کنم...
تو واقعا یه هدیه بودی برای من... یه هدیه که اتفاقی وارد زندگیم شدی و من هنوز وجودت و بودنت رو درک نمیکردم اما یهو لعنتی یه جوری وارد قلبم شدی که نبودنت برا درده...همین طور که بین افکارش که همه منشا آن ها به یک پسرک امگا که روی تخت بیمارستان بیهوش بود میرسید، خستگی بهش غالب شد و به خواب رفت.
عرق سرد تمام پیشانی پسر رو دربرگرفته بود..
دونه های عرق یکی یکی راهشون رو به بالش زیر سر پسر پیدا میکردن...
هرکسی اون پسر رو توی این حالت میدید حتما باخودش فکر میکرد که اون پسر خواب بدی رو داره مبینه...
و بله این درست ترین حرف بود...تهیونگ به ناگه از اون خواب کذایی به بیرون برگشت و درحالی که انگار روح دوباره به تنش دمیده شده از خواب پرید.
دستی روی پیشانی خیس از عرقش کشید و کلافه چنگی به داخل موهاش زد..
نگاهی به ساعت اتاق انداخت... فقط 3 ساعتی رو خوابیده بود اما با خواب نکبتی که دیده بود دیگه مطمئن بود خواب قرار نیست دیگه به چشماش برگرده.برای همین زود لباسای راحتیش رو عوض کرد و بعد از برداشتن کلید یکی از ماشیناش بدون سر و صدا از عمارتی که غرق در سکوت و تاریکی بود بیرون زد.
بعد از پشت سر گذاشتن بادیگارد ها سوار ماشینش شد و به سمت بیمارستان تاخت.
هنوزم صحنه های خوابش جلوی چشماش بودن و باعث عصبیتش میشدن.
اینکه جیمینش رو از دست بده.. تمام اون خواب براش وحشتناک بود... از لحظه ای که بدن بیجون امگاش رو داخل تابوتی دید... تا اون لحظه ای که کوچولو هاش وقتی که بیمارستان برگشته بود نبودن و اون نامه ی لعنتی که تو جای اونا بود و اسم حک شده ی یونهوا روش تو ذوق میزد.اون دختره ی لعنتی باید تاوان کارش رو میدید... باید میفهمید در افتادن با تهیونگ کسی که روزی پادشاه آلفا ها میشد یک شوخی نیست...
YOU ARE READING
🔞🖤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣𝕣𝕚𝕒𝕘𝕖❤🔞
Randomنام:❤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣𝕣𝕚𝕒𝕘𝕖🖤 کاپل اصلی: ویمین.سپ. کاپل فرعی: نامجین تعداد پارت: نامعلوم.. در حال نوشتن •-• زمان آپ: نامشخص♡ 🔞💦بیشتر پارت های این فیک دارای اسمات هست... پس اگر از اسمات خوشتون نمیاد، نخونید..🔞💦 داستان در مورد یک ازدواج...