💓Part:4🐺

3.2K 350 23
                                    

کاوررررر🤩😁

❤🧡💛💚💙💜🖤❤🧡💛💚💙💜🖤

جیمین چند دقیقه ای رو توی بغل آلفا گریه کرد و خودشو خالی کرد...
جیمین واقعا به اون بغل نیاز داشت... نیاز داشت گریه هاش رو توی بغل یک نفر خالی کنه و بغض توی گلوش که اذیتش میکرد رو رها کنه...
دیگه مهم نبود اون بغل مال کیه.. مال بهترین ادم دنیا.. یا شایدم کسی که باعث همه ی این اتفاقات بد برای خودش بود..

وقتی که یکم هق هق هاش کمتر شده بود دستاش رو از دور گردن تهیونگ باز کرد و هردو از هم جدا شدن.

تهیونگ نگاهی به چشمای سرخ پسرک انداخت و دستش رو روی موهای پسرک کشید و اونارو صاف کرد و گفت: من امشب قراره برم بیرون... معلوم نیس کی میام... پس امشب رو خوب استراحت کن... چیزی خواستی به خانوم مین بگو.

جیمین پتوی روی تخت رو تا روی سینش بالاتر کشید و باشه ای گفت.

تهیونگ هنوز با دیدن اون لکه های رنگی روی بدن پسرک به یاد دیشب می افتاد... به یاد رابطه ای که از برای اون شاید بهترین رابطه بود... و برای پسرک روی تخت بدترین.

تهیونگ همیشه طرفدار سکس خشن بود... ولی بیشتر مواقع وقتی با یونهوا سکس میکرد.. چون یونهوا از سکس خشن خوشش نمیومد، باهاش با ملایمت برخورد میکرد.
الان با خودش فکر میکرد که میتونه همه ی رابطه ی هارو روی پسرک پیاده کنه...
براش اهمیت نداشت که پسرک همین چند دقیقه قبل توی بغلش گریه میکرد و تازه... خودش هم از پسرک معذرت خواهی کرده بود.... ولی مگه تهیونگ به اینا اهمیت میداد؟!؟!

با صدای در اتاق، نگاهش رو از چشمای قرمز جیمین گرفت و به در داد.
پدرش با لبخند وارد اتاق شد و گفت: آه جیمین... خیلی خوشحالم که به هوش اومدی.

اون سو، به جیمین نزدیک تر شد و با دیدن دماغ کبود جیمین و چشمای اشکی و قرمزش نگاه بدی به تهیونگ که دست به سینه کنار تخت ایستاده بود، انداخت و با عصبانیت گفت: دوباره زدیش؟؟ چرا اینجوری میکنی تهیونگ... اون ناسلامتی امگای توعه... و همچنین نوه ی پادشاه سابق امگا ها.

تهیونگ با بهت در جواب پدرش گفت:اما پدر من نزدمش.

& پس کی دماغ این بچه رو داغون کرده؟!!!

تهیونگ میدونست که اگه پدرش بفهمه که یونهوا دست روی جیمین بلند کرده.... حتما اونو از عمارت پرت میکنه بیرون... تهیونگ اصلا اینو نمیخواست.
اون به خوبی از اینکه پدرش از یونهوا خوشش نمیاد، مطلع بود.
و الان واقعا نمیدونست چه جوابی به پدرش بده!

با صدای جیمین تهیونگ از افکارش بیرون اومد و به جیمین نگاه کرد.
پدر تهیونگ روی تخت نشست و دست  کوچیک جیمین رو توی دستای یکم چروکش گرفت و گفت: چی میخوای پسر جون؟!

 🔞🖤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣𝕣𝕚𝕒𝕘𝕖❤🔞Where stories live. Discover now