___________𑁍❦︎𑁍___________
یک ماه بعد:
امروز تقریبا یک ماه هست که از شروع کارم میگذره.
روز شنبه.
امروز از همیشه بیشتر دیرم شده بود~
لباسی که با هزار جور زحمت دیشب شستمش و اتوش کردم، از کمدم در آوردم.
این لباس یکی از بهترین لباسای من بود:)
سریع پوشیدمش و کیفمو روی دوشم انداختم.
از خونه رفتم بیرون.
امروز ابرا ما رو مهمون بارون کرده بودن.
کیفمو روی سرم گرفتم و با تمام سرعت به سمت کافه دویدم.
بعد از ربع ساعت و کلی خیس شدن بالاخره به کافه رسیدم.
امروز مشتری زیادی نداشتیم و کافه تقریبا خالی بود.
رئیس دونگ سو امروز برای کار واجبی رفته بود بیرون و کافه رو به من سپرده بود.
داشتم بارون زیبا رو از پشت پنجره میدیدم که صدای زنگوله در به صدا در اومد!
هایون: آساسِیو... (خوش اومدین)
اون پسر بدون هیچ توجه ای به من رفت و روی صندلی وسط کافه نشست!
یکم تعجب کردم!
سر تا پای اون پسر به رنگ سیاه بود!!!
موهاش، هودی که تنش بود، شلوارش و حتی کفشاشم سیاه بودن!
از موهای نم دارش مشخص بود که توی بارون حسابی خیس شده بود!!
معمولا مشتریا خودشون میومدن و سفارشاشونو میگرفتن ولی این پسر...
تصمیم گرفتم خودم برم و ازش سفارش بگیرم.
مِنو رو از روی میز برداشتم و آروم به سمتش رفتم.
با کنجکاوی و آروم گفتم: چاگیا! (ببخشید)
نگاهی از گوشه چشم بهم انداخت.
حتی صورتشم مشخص نبود چون ماسک سیاه زده بود!!!
هایون: سفارشتو...
نزاشت حرفمو تموم کنم که با صدای بمش گفت: قهوه تلخ میخورم!
خیلی جا خوردم! اون از دور کیوت و خوش اخلاق بنظر میومد!!
اما انگار دقیقا برعکس بود!...
هایون: چشم
و به سمت پیش خوان رفتم.
اون کلاه هودیشو روی سرش انداخت و به پنجره خیره شد!
احساسم بهم میگفت اون پسر... از یه چیز خیلی ناراحته~..........................................................
بعد از پنج دقیقه قهوه تلخ رو براش بردم.
هایون: بفرمایید:)
و لبخند زدم.
ولی اون حتی نگاهمم نکرد!!
نیم نگاهی به قهوه کرد و از روی میز برش داشت.
ماسک سیاهشو پایین داد که چهرشو دیدم!
اون پسر... خیلی زیبا تر از چیزی بود که فکرشو میکردم♡
یه قلوپ خورد و زیر لب غرید: تو نمیخوای بری؟!
با تعجب گفتم: چی؟ آه چرا... ببخشید!
اون قدر محو چهره زیباش شده بودم که یادم رفته بود نباید تماشاش کنم!!
سریع به سمت پیشخوان رفتم.
اون پسر... دقیقا استایل و مدلی رو داشت که من دوست داشتم^^
هر چند خیلی عبوس نظر میرسید!.........................................................
بعد از نیم ساعت از جاش بلند شد و بدون هیچ حرفی از کافه بیرون رفت!
اما هنوزم بارون شدید میومد...
سریع به سمت قفسه چتر های کافه رفتم.
یکی از چترای بیرنگ رو از قفسه برداشتم و با سرعت از کافه خارج شدم!
توی اون بارون... نمیتونست خیلی دور شده باشه!
دور و برمو نگاه کردم و اونو که کاملا خیس شده بود رو از دور دیدم...
دستاش توی جیبش و کلاهش روی سرش بود.
با نگرانی به سمتش دویدم.
هایون: ببخشید... آقا... یه لحظه صبر کنید...
اون پسر سر جاش ایستاد!
وقتی بهش رسیدم چتر رو جلوش گرفتم و گفتم: بارون شدیدی میاد! از این چتر استفاده کنید:)
اون پسر دوباره به راهش ادامه داد که به سمتش رفتم و بازوشو گرفتم!!
از گوشه چشم بهم نگاهی انداخت.
با مهربونی دسته چتر رو به ساعدش آویزون کردم و گفتم: میتونی بعدا بهم پسش بدی^^
و از اونجا رفتم...
به سمت کافه.
امروز روز خیلی عجیبی برای من بود.
برای اولین بار سرپرسی کافه دست من بود^^
و مهم تر از همه... با پسر عجیبی آشنا شدم^^
نمیدونم ولی... احساس خوبی به اون داشتم انگار نسبت به آدمای دیگه خیلی متفاوت تر بود(●'◡'●).........................................................
شب همان روز:
بعد از اون اتفاق، تا شب دیگه اون پسرو ندیدم... یعنی تونسته بود به خونش برگرده؟... امیدوارم از چتر استفاده کرده باشه......
توی رویاهام بودم که تلفن کافه به صدا در اومد.
برش داشتم.
هایون: یوبوسیو؟ (الو؟) آه رئیس دونگ سو^^ بله چشم.. پس من میرم خونه. شما هم خسته نباشید:)
رئیس دونگ سو امروز به کافه بر میگشت پس من میتونستم زود تر از همیشه به خونه برگردم^^
بارون قطع شده بود و این برای منی که تا خونم باید پیاده راه میرفتم خیلی بهتر بود...
پیش بندمو باز کردم و کیفمو روی دوشم انداخت.
میخواستم از در کافه بیرون برم که کاغذی دقیقا همون جایی که اون پسر امروز صبح نشسته بود نظرمو جلب کرد!!!
به سمت میز رفتم و اون کاغذ رو از زیر میز برداشتم.
هایون: استعداد خود را بیابید! شروع ثبتنام مدرسه موسیقی وانمورال!!!___________𑁍❦︎𑁍___________
واقعا عاشق این پارت شدم ฅ^•ﻌ•^ฅ
خیلی رمانتیک و زیبا هست~
بنظر شما اون پسر عجیب کی بود؟
یعنی مدرسه موسیقی وانمورال چه جور جایی میتونه باشه؟
YOU ARE READING
My Oppa☕︎ | اوپای من
Fanfiction《اگه روز و شبت برات جهنم میشد چیکار میکردی؟ اگه برادر بزرگتو برای همیشه گم میکردی و هیچ شانسی برای ادامه زندگی نداشتی چیکار میکردی؟ شاید... به این فکر میکردی که دنبالش بگردی! با این که در واقعیت داشتی با جونت بازی میکردی!!! بازم حاضر بودی دنیا رو بخ...