-------------------𑁍❦︎𑁍------------------
*
یک هفته بعد روز شنبه*
با چشمای پف کرده توی اتاقم میچرخیدم.
از این طرف به اون طرف.. ولی اثری ازش نبود!
انگار کلیپس کرمیم به کلی آب شده بود رفته بود توی زمین.
یک بار دیگه بالشمو به کناری پرت کردم و زیر دشکمو خوب گشتم.
ولی پیدا نشد... ساعت تقریبا هشت بیست دقیقه کم بود و این یعنی وقتی برای گشتن برام نمونده بود.
اه بلندی کشیدمو به طرف سالن رفتم.
زمزمه کردم: یعنی کجا گذاشتمش...
با تفکر این که توی خونست همه جا رو ریخته بودم و خونه شده بود شبیه جنگل.
باید هر جور میشد پیداش میکردم. اون کلیپس رو برادرم بهم هدیه داده بود و برام خیلی با ارزش بود، نمیتونستم به این راحتی گمش کنم...
کفش فوتبالی سفیدمو که تقریبا کهنه شده بود پوشیدم، جعبه ویولنمو برداشتم و از خونه زدم بیرون.
توی راه بیسکویتمو در آوردم و کمی ازش خودم.
امروزا زیاد غذا نمیخوردم از اونجایی که باید توی کل روز کار میکردم ممکن بود این ورجه ورجه کردنا باعث بشه اپاندیس بگیرم.
مثل هر روز به دربون سلام کردم و رفتم داخل مدرسه.
حیاط مثل همیشه شلوغ و پر سر و صدا بود^^
بخاطر این که امروز صبح از ساعت پنج تا هشت داشتم دنبال کلیپسم میگشتم ناخوداگاه روی زمین هم نگاه میکردم.
تصور این که هیچ وقت پیداش نکنم خیلی ازارم میداد..
با صدای جمعی از بچه ها توجهم بهشون جلب شد.
اونا در تلاش برای بر پا کردن قرفه هایی در کناره های حیاط بودن.
بعضی از معلم ها هم به اونا پیوسته بودن و در محلی که مکان برپایی جشن های مدرسه بود در تلاش بودن قرفه ها رو به بخش های کوچیک و زیادی تقسیم کنن.
بچه های تقریبا زیادی رو میدیدم که ساز هایی به دست داشتن و به طرف قرفه ها میرفتن.
درسته امروز روز موسیقی بود:)
قرار بود همگی توی اون قرفه ها هنرمونو با سازی که بلدیم برای بقیه به نمایش بزاریم.
با تصور این برنامه لبخند به لبام اومد^^
با صدای آلارم گوشیم به خودم اومد و مبایلمو از جیبم در آوردم.
با تعجب گفتم: وای نههه دیرم شد!
و با اخرین سرعت به طرف کلاس ساز ها راهی شدم...........................................................
با نفس های برده بریده در زدم و وارد کلاس شدم.
بچه ها با دیدن من زدن زیر خنده.
معلم وسو که فلوتی در دست داشت لبخند زد و گفت: یکم دیر کردی هایون! ولی اشکال نداره بشین سر جات.
من آروم تعظیم کردم و با لبخند محوی روی صندلیم نشستم.
گویا رو به من کرد و گفت: هایون فکر میکردم دیگه نمیای!
هایون: مگه میشه همچین روزی رو از دست بدم؟
گویا لبخند زد و زمزمه وار گفت: آوردیش؟!
من سرمو به علامت "آره" تکون دادم که گویا با لبخند دوباره برگشت و به معلم خیره شد.
معلم وسو با شادمانی فلوتی که در دست داشت رو بالا گرفت و گفت: فلوت یکی از ساز های کلاسیک به حساب میاد که قدمت تاریخی داره! بگید ببینم کیا فلوت میزنن؟
یکی دوتا از بچه ها دستشونو بالا بردن.
من قبلا از فلوت استفاده نکرده بودم ولی یک بار که با برادرم به مغازه ساز فروشی برای خرید ویولنم رفته بودم دیدمش^^
بنظر منم ساز دوست داشتنی بود~
معلم وسو ساز دیگری رو از روی میز برداشت و ادامه داد: کسی میدونه این ساز اسمش چیه؟
ریا دستشو بالا کرد و گفت: یک نیه!
معلم وسو لبخند زد و حرفشو تایید کرد.
معلم وسو: باید دقت کنید که نی با فلوت خیلی فرق داره و توی نت و حتی صدا هم با هم متفاوتن.
من با تعجب این جمله رو توی دفترم یاداشت کردم.
زمزمه وار گفتم: نی... و فلوت!
زنگ کلاس به صدا در اومد و معلم با صدای بلند گفت که جشن موسیقی امروزو از یاد نبریم و براش عادلانه تلاش کنیم.
عاشق این جشن بودم هر چند قبلا هیچ وقت توی مدرسمون همچین جشنی رو برگذار نمیکردیم ولی بنظر من موسیقی انقدر زیبا و خارقالعاده بود که زندگیمو تغییر داد، جای یک افتخار بزرگ رو داشت^^
گویا از جاش بلند شد و گفت: هایونا! امروز دیگه کلاس نداریم و قراره توی جشن شرکت کنیم. تو چه آهنگی رو انتخاب کردی؟
جوری رفتار کردم انگار دارم به این سوالش فکر میکنم: امممم خوب فکر کنم آهنگ رامبی خوب باشه!
گویا: وای نه اون دیگه خیلی قدیمی شده...
خندیدم و بازوشو گرفتم، هر دو از کلاس خارج شدیم.
أنت تقرأ
My Oppa☕︎ | اوپای من
أدب الهواة《اگه روز و شبت برات جهنم میشد چیکار میکردی؟ اگه برادر بزرگتو برای همیشه گم میکردی و هیچ شانسی برای ادامه زندگی نداشتی چیکار میکردی؟ شاید... به این فکر میکردی که دنبالش بگردی! با این که در واقعیت داشتی با جونت بازی میکردی!!! بازم حاضر بودی دنیا رو بخ...