___________𑁍❦︎𑁍___________
از تاکسی پیاده شدم.
ویولنم رو پشتم انداختم و به سمت مدرسه وانمورال راهی شدم!
تصمیمو گرفته بودم:)
من میخواستم بهترین باشم و برای اولین بار آروزمو به واقعیت تبدیل کنم♡..........................................................
دَرِ سالن رو باز کردم و نگاهی به داخل انداختم.
جمعیت خیلی زیادی امروز برای آزمون وردی به اینجا اومده بودن!
از بزرگی سالن چشمام گرد شده بود!
هایون: اوووو~
اینجا دقیقا شبیه جایی بود که اون پسر میگفت. و یکمم ترسناک!
بند کیف، ویولونم که روی شونم بود توی دستام فشردم و با اعتماد به نفس وارد اونجا شدم.
بچه ها آهنگ و رقصشون رو برای آزمون تمرین میکردن.
گروهی یا بعضی هم تک نفره.
یکم احساس تنهایی کردم!
و راستش یکمم ترس... باشه خیلی ترسیده بودم ولی به خودم امید داشتم.
روی یک صندلی تک نفره آروم نشستم.
هیچ کس کنارم نبود همه در حال تمرین بودن پس منم دفتر نتم رو از کیفم بیرون آوردم و سعی کردم آهنگی که برای امروز آماده کرده بودنمو به خاطر بسپارم.
که ناگهان با صدای کسی کل افکارم بهم ریخت!!
؟؟؟: چاگیا! (ببخشید)
سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم.
هایون: نَ؟ (من)
اون دختر سرشو به نشانه آره تکون داد و ادامه داد: راستش.. اینجایی که تو نشستی جای منه!!
با ترس از جام بلند شدم.
هایون: متاسفم.. متاسفم!
و تعظیم کردم.
اون دختر بنظر مغرور میومد!!
لبخند مضحکی زد و گفت: اگه... به پام بیفتی شاید ببخشمت!!!
با تعجب گفتم: بُ؟ (چی)
اون دختر خنده کوچیکی کرد، منو پست زد و روی صندلی نشست!
با خنده رو به من گفت: امروز قراره عالی باشم پس.. دلم نمیخواد کسی مثل تو ذهنمو مخدوش کنه!!!
از حرفش خیلی عصبانی شدم ولی همشو درون قلبم پنهان کردم.
نمیخواستم بخاطرش استرس بگیرم ولی... شاید من واقعا نباید به اینجا میومدم!~
تقریبا تمام صندلی ها پر بود پس به آخرین صندلی سالن رفتم.
مدیر مدرسه و داور ها امروز به اتاق اصلی اومده بودن تا آزمون وردی رو از بچه ها بگیرن.
ESTÁS LEYENDO
My Oppa☕︎ | اوپای من
Fanfic《اگه روز و شبت برات جهنم میشد چیکار میکردی؟ اگه برادر بزرگتو برای همیشه گم میکردی و هیچ شانسی برای ادامه زندگی نداشتی چیکار میکردی؟ شاید... به این فکر میکردی که دنبالش بگردی! با این که در واقعیت داشتی با جونت بازی میکردی!!! بازم حاضر بودی دنیا رو بخ...