𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐓𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲-𝐅𝐢𝐯𝐞: 𝑆𝑒𝑣𝑒𝑛 𝐷𝑎𝑦𝑠༄☕︎

137 16 108
                                    

-------------------𑁍❦︎𑁍------------------

فلش بک●
صبح شد و با نور خطی که توی اتاقم افتاده بود از تخت پایین اومدم.
سریع حمام پنج دقیقه ای با آب سرد گرفتم و فرم مدرسه رو پوشیدم.
سر ساعت ۷ صبح از عمارت مین بیرون زدم، چیزی که توی تمام عمرم کم پیش میومد!
کیف کولیمو روی یک دوشم انداختم و از سر پایینی پایین رفتم، دم در خونه هایون گوشه ای به دیوار تکیه زدم تا از خونه بیرون بیاد.
امروز میخواستم اون هر کجا که میره منم باهاش برم، بیشتر بشناسمش و با زندگیش آشنا بشم~
بعد از حدودا ده دقیقه دیدمش که از خونه بیرون اومد.
با چشمای باز بهش خیره شدم، چقدر این دختر سر وقت از خونه بیرون میاد!
دنبالش در یک متریش راه افتادم. میدوید، منم میدویدم. راه میرفت منم راه میرفتم.
دستام توی جیب شلوارم بودن که موهامو با یک حرکت سر کنار زدم.
لبخند کم رنگی روی لبام نقش بست، اگه یک ماه قبل یکی بهم میگفت مثل تعقیب کننده ها قراره توی این روز دنبال هایون راه بیوفتم قطعا میدادم مفقوتش کنن!
ولی الان... حس میکردم خیلی چیزا عوض شده.
عشق هنوزم کلمه سنگینی برام بود ولی کم کم با اون دختر آشنا میشدم:)
دیدمش که وارد یک اتوبوس شد و منم به سرعت خودمو میون جمعیت جا دادم!
انقدر تنگ بود که نمیتونستم به راحتی بچرخم پس یک قدم از پله پایین تر اومدم که ناگهان اتوبوس ترمز زد.
نتونستم خودمو بگیرم و روی یک آقا افتادم، به سرعت ازش عذرخواهی کردم. امیدوار بودم هایون منو ندیده باشه پس زیر چشمی بهش خیره شدم که نگاهشو ازم گرفت.
به پشت چرخیدم و چشمامو با حرص بستم، اون منو دیده بود پس زمزمه کردم: لعنتی!
انقدر جلوی اتوبوس شلوغ بود که تصمیم گرفتم پلیس بازیو کنار بزارم و برم پیشش، به سختی از بین جمعیت عبور کردم و کنارش ایستادم.
گیج شده بودم ولی نمیخواستم اینطور بنظر برسم پس اولین جمله ای که به ذهنم نشست به زبون آوردم: اتوبوس... جای خوبیه!
بهم خیره شد و دستشو از میله رها کرد، ناگهان اتوبوس سرعت گرفت و باعث شد هایون از پشت به عقب بره!
سریع در کثری از ثانیه به طرفش رفتم و کمرشو توی دستم گرفتم.
مصمم توی چشمای پر از شکش خیره شدم.
یادم به روزی افتاد که منو با همین نگاه از دست نامزدی که بهش راضی نبودم نجات داد~
●پایان فلش بک●
با عصبانیت کیفمو به سمت گلدون گل یاس وسط سالن پرتاب کردم!
گلدون با صد دونه گل درونش روی زمین افتاد و به هزاران تیکه تبدیل شد.
از عصبانیت فریاد کشیدم که خدمتکارام با ترس وارد سالن شدن. با هم پچ پچ میکردن و نگران بودن.
اون دختر بی ارزش... از همون اولم نباید بهش اعتماد میکردم و به غرورم اجازه میدادم درکش کنه، وقتی هیچ کس نیست که منو درک نمیکنه!
یک گل میز رو زمین زدم که صدای باز شدن در حواس تمام خدمتکارامو به خودش جلب کرد.
پدرم با کت و شلوار سرمه ای رنگ وارد سالن شد.
عصبانیت توی صورتش آتش میکشید!
با خستگی، همونطور که موهای پر از عرقم جلوی دیدمو میگرفتن و روی چشمام ریخته بودن بهش خیره شدم و نفس نفس زدم، چیزی نگفتم.
پدرم صورتشو جمع کرد و به طرفم پا تند کرد.
با دست راستش محکم توی گوشم زد جوری که به عقب رفتم!
یقمو گرفت و با خشم غرید: ای پسره عوضی، نامزدی رو به هم زدی و الانم مثل دیونه ها آرامشو از خونه میگیری!
همین الان از جلسه با آقای تادو برمیگردم و اونا درخواست ازدواج دوبارتو رد کردن!
حالا چجوری ادبت میکنم که تا عمر داری فراموش نکنی، بعد از این تصمیمتو با دختری میگیری که سرش به تنش بی ارزه!!
منو با شتاب روی شیشه خورده های گلدان پرت کرد.
بدنم از شدت درد جمع شد و توی خودم پیچیدم...
به طرفم اومد و لگد های پی در پی توی پهلو و کمرم زد.
دردش در برابر قلبم هیچ بود ولی... بازم تحملش سخت بود!
پدرم حتی اهمیت نمیداد قلبم شکسته بود.. قلبی که به یک دختر فقیر باخته بود!
دختری که الان ازش تنفر داشتم ولی حتی این تنفرم در برابر قدرت قلبم کم بود...
فکر کنم حق با پدر بود، من یک احمقم!
شاید فکر این که هایونو از دست بدم دردش با درد این لگد ها برابری میکرد اما حقم بود، چون عاشق کسی شدم که هیچ وقت نباید بهش اعتماد میکردم!~

My Oppa☕︎ | اوپای منWhere stories live. Discover now