-------------------𑁍❦︎𑁍------------------
ریا هم با ما میومد... میتونستم بگم گویا و من دوستیم و شاید الان به مشکل خورده بودیم ولی میتونستیم حلش کنم اما ریا؟
ریا تنها کسی بود که به هیچ چیز راضی نمیشد!
ریا سمتم اومد و دستشو دراز کرد: سلام هایون!
یونگی با دیدن چهره نگرانم با عصبانیت به ریا گفت: تو چرا اومدی؟!
ریا: چیه؟ سفر عاشقانه که نمیرید من نیام! پدرت بهم گفته برای بهتر شدن وضعیت خانواده هامون باید کنارت بمونم، این تصمیم من نیست.
یونگی زبونشو توی گونش چرخوند و نگاهشو به نامجون داد، میدونست کی میتونه این کارو بکنه.
نامجون سرشو آهسته تکون داد و بدون کلام منظوری رو رسوند: بزار بیاد، اینطوری تو در امانی!
یونگی نفسشو بیرون داد و به من خیره شد: بریم!
من و اونگ پشت هم وارد هواپیمای شخصی شدیم که دست یونگی رو پشتم حس کردم.
یونگی میخواست بنظر بیاد ما بهم خیلی نزدیکیم!
این توی ذهن یونگی که هدفش ریا بود خوب بود ولی برای من که هدفم دوستم بود اصلا...
بعد از سوار شدن دنبال صندلیم میگشتم. زنی که مسئول اونجا بود با مهربونی ما رو راهنمایی کرد و چمدونامونو مکان بار ها بردن.
و دوباره نه... ریا و گویا هم صندلی روبه روی ما نشستن.
گویا سعی کرد صورتشو ازم بگیره.
من لبخند کم رنگی زدم خودمو با چیزی مشغول کردم.
اونگ با خنده گفت: وای هایون تو هم کتاب پادشاه پریان رو میخونی؟^^
هایون: چی؟ اه اره.. تازه شروعش کردم:)
اونگ با اشتیاق کتابو از توی کیفم بیرون آورد: وای این بهترین کتابی بود که تا حالا خوندم^^
گویا رو زیر چشمی میدیدم، با کنجکاوی به حرفامون گوش میکرد.
دلم نمیخواست بگم ولی این کتابو وقتی با گویا به کتاب فروشی رفته بودین برام خریده بود...
سرمو زیر انداختم.
اونگ: وای اون قسمتش که دختره با شجاعت وارد دربار پریان میشه رو خوندی؟؟
من با شنیدن قسمتی از کتاب بی اختیار ذوق زده شدم: اره خوندمش واقعا کارش شجاعانه بود^^
اونگ: اره خیلیی^^
ناگهان گویا آهسته گفت: یا حتی... اونجاش که کاردن برای اولین بار جود رو میبینه چطور؟..
هر دومون با تعجب به گویا خیره شدیم.
ریا با نفرت گفت: کتاب واقعا به درد نمیخوره بنظر من وقت تلف کردنه!
من سرمو با لبخند تکون دادم: نه اینطور نیست ریا! کسایی کتاب میخونن که دلشون میخواد مال یه دنیای دیگه باشن:)
به گویا خیره شدم.
با لبخند ادامه دادم: من اون قسمتشو که کاردن وارد داستان میشه از همه بیشتر دوست دارم^^
جا اونگ هم حرفمو گرفت و ادامه داد: وای اره خیلی جذابه!
گویا بی اختیار لبخند زد و سرشو تکون داد.
هر سه خندیدیم و بعد از مشکلی که به وجود اومد این اولین بار بود لبخند گویا رو دوباره میدیدم:)
مهمان دار برامون یک میز چرخ دار پر از غذا آورد و با احتیاط روی میز چید.
من با دیدنشون حسابی اشتها پیدا کردم و تا حالا انقدر غذا یک جا ندیده بودم اونم چنین غذا های گرون و خوشمزه ای^^
ESTÁS LEYENDO
My Oppa☕︎ | اوپای من
Fanfic《اگه روز و شبت برات جهنم میشد چیکار میکردی؟ اگه برادر بزرگتو برای همیشه گم میکردی و هیچ شانسی برای ادامه زندگی نداشتی چیکار میکردی؟ شاید... به این فکر میکردی که دنبالش بگردی! با این که در واقعیت داشتی با جونت بازی میکردی!!! بازم حاضر بودی دنیا رو بخ...