𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐅𝐨𝐮𝐫𝐭𝐞𝐞𝐧: 𝐴𝑛 𝐴𝑛𝑔𝑒𝑙༄☕︎

208 27 23
                                    

-------------------𑁍❦︎𑁍------------------

اون پسر بهم نزدیک شد و با پاش محکم به میز غذا خوری زد که به خودم اومدم!
یونگی: تو دختر! نمیخوای از جای من بلند شی؟!
سریع متوجه شدم اون پسر کیه!
اون رئیس گروه پسران افسانه ای مین یونگی بود!

همون موقع با ترس سرمو پایین انداختم تا معذرت خواهی کنم که سرم خورد توی دماغ اون پسر!!!
یونگی با درد دماغشو با دستش گرفت و کمی عقب رفت....
ب

ا تعجب و کمی ترس سرمو بلند کردم و خواستم به کمکش برم که فریاد زد!
یونگی: دست به من نزن دخترهی کثیف! آخ..
با ترس خم شدم تا بازم معذرت خواهی کنم.
دیدم که همه به ما خیره بودن!
با خجالت ظرفمو برداشتم که از اونجا برم ناگهان پام لیز خورد و از پشت افتاد!!
همه یک صدا هو کشیدن که یونگی سریع روی زمین خم شد و قبل از این که من پهن زمین بشم کمرمو گرفت و توی چشمام خیره شد!..
ظرف غذام روی زمین افتاد.
تمام پچه ها به ما خیره بودن!
که یک آن یونگی با چهره عصبانی منو رها کرد که باعث شد روی زمین بیافتم...
تمام لباسام غرق در خورشت و ترشی شد!
بوی بدی گرفته بودم و این باعث خجالت بیشتر من میشد.
در همون موقع گویا وارد سالن شد و با دیدن من از وحشت به سمتم دوید!
دستمو گرفت و گفت: وای هایون چی شده؟ حالت خوبه؟
که چشمش به یونگی و پسرا افتاد و دهنش از تعجب باز موند.
یونگی با چهره عصبانی به من نگاه کرد و گفت: این دختر کثیف رو از اینجا ببرید! نمیخوام ببینشمون!!!
با غمی که در سینم بود با آخرین حرف اون شکست و به اشک تبدیل شد..
گویا سریع سر خم کرد و گفت: چشم چشم سونبه مین الان میریم!
و در گوش من آروم گفت: پاشو پاشو که گند زدی دختر جون..
من اشکم پایین ریخت و به سختی از روی زمین بلند شدم.
موقع بلند شدن دیدم که سونبه تهیونگم روی صندلی نشسته و به من با نگرانی نگاه میکرد!
نمیخواستم اینجوری از اینجا برم ولی حتی بخاطر سونبه تهیونگم که بود باید میرفتم.
نمیخواستم بیشتر از این جلوشون خجالت بکشم...
یونگی با حقارت به منی که به سختی از سالن خارج میشدم نگاه کرد و با پاش محکم میز جلوشو به یک طرف پرتاب کرد که باعث ترس همه شد!!!
کراواتشو مرتب کرد و گفت: با دیدن این دختر اشتهام کور شد!
و از سالن غذا خوری رفت.
اعضا هم با دیدن یونگی با ناراحتی از سالن خارج شدن‌.
سوزی: oh..
شان: may..
لیانا: God!
و هر سه به هم خیره شدن.
لیانا با سرش به اون دو علامت داد و گفت: بریم!
و اون سه هم از سالن خارج شدن.

..............................................................

ما به دستشویی دخترا رفتیم.
آب رو باز کردم.
لباسمو در آوردم و شروع به شستنش کردم.
گویا بهم گفت لباس ورزشی داره و رفت تا برام بیاره.
گفت تا وقتی لباسام خشک میشن میتونم از اونا استفاده کنم.
اما توی ذهن من فقط یه چیز بود... چرا من؟!
آروم اشکام سرازیر شدن.
از شدت ناراحتی چنگی به لباسام زدم که باعث شد زخم روی دستم درد بگیره!
هایون: اه..‌
که همون لحظه گویا وارد دستشویی شد و با نگرانی به من خیره شد.
من لبخند مصنوعی زدم و چیزی نگفتم.
گویا: خدا آخه چرا باید اولین دیدارت با پسرای افسانه ای به این شکل فجیع باشه؟! ولش کن بیا این لباسا رو برای تو آوردم.
لباسا رو ازش گرفتم که زخم دستمو دید و سریع دستمو گرفت!
گویا: وای هایون چی شده؟ زخمی شدی!
سریع دستمو کشیدم و با لبخند گفتم: من خوبم تو برگرد کلاس ممکنه معلم تنبیهت کنه...
اون با ناراحتی دستمو گرفت و گفت: باشه میرم ولی بهم قول بده بعدش به اتاق بهداشت بری و چسب زخم روی دستت بزنی باشه هایون؟
من دستشو محکم گرفتم و گفتم: باشه قول میدم نگران من نباش:)
اونم متقابلا لبخند زد و ازم خداحافظی کرد و از اونجا رفت.
آهی کشیدم و توی آینه به خودم نگاه کردم.
هایون: همه چیز درست میشه هایون! شجاع باش:)
و دوباره لبخند زدم.
لباسا رو توی دستم محکم گرفتم و به یکی از دستشویی ها رفتم تا بپوشمشون.
بعد از پنج دقیقه لباسمو پوشیدم و اومدم بیام بیرون ولی ناگهان..
یک سطل پر از آب دستشویی روی من خالی شد!!!
شوکه شده بودم... حسابی ترسیده بودم..
آروم در رو باز کردم که لیانا، سوزی و شان رو جلوی روم دیدم!
اون سه با لبخند تمسخر آمیزی به من، جلوم ایستاده بودن...
با ناراحتی زیر لب گفتم: آخه چرا... این کارو با من میکنید؟!
لیانا چهرش توی هم رفت و آروم نزدیکم شد.
با انگشتش به پیشونیم ضربه زد و گفت: چون تو یه گدای... بدبختی! ما به تو اجازه نمیدیم به پسرامون آسیبی بزنی و این تازه شروع کار ما با تو هست!
(دوباره خندید)
اشکم توی چشمام جمع شده بود..
چرا حس میکردم همه چیز درست میشد وقتی توی زندگی من هیچ چیز درست بشو نبود؟!
از تمام اونا متنفر بودم... کسایی که منو مسخره میکردن!
اشکم پایین ریخت و با ناراحتی اونا رو کنار زدم و با سرعت از دستشویی خارج شدم.
خودمم نمیدونستم دارم کجا میرم.. فقط میدونستم اون موقع باید از اونجا فرار میکردم!

My Oppa☕︎ | اوپای منWhere stories live. Discover now