-------------------𑁍❦︎𑁍------------------
ش
ب شده بود و هنوزم توی کافی شاپ در حال کار بودم.
بی حواس لیوانای یک بار مصرف قهوه ها رو جا میدادم که با صدای جا دونگ به خودم اومدم.
جا دونگ: هی هایون حواست کجاست لیوانا رو داری جای اشتباه میزاری!
سریع به خودم اومدم و لیوانا رو برداشت، تعدادشون انقدر زیاد شده بود که هر لحظه ممکن بود سقوت کنن.
نفسمو بیرون دادم که جا دونگ ادامه داد: هایون مشتری!
سریع به سمت اون خانم چرخیدم و گفتم: اه بیانه... (متاسفم)
و به طرف پیشخوان رفتم و سفارششونو ثبت کردم. بنظر میومد مدت زیادیه که منتظر بودن و مدام حرف های توهین آمیز میزدن: یک ساعته وایستادم اگه نمیتونی سفارشمو بگیری پس برای چی اینجا وایسادی دختره دیونه!
من تعظیم کردم و عذرخواهی کردم: واقعا عذرمیخوام آجوما شما درست میگن... دیگه تکرار نمیشه.
و اون خانم به سمت صندلیش برگشت.
دستمو به صورتم گرفتم و نفسمو بار دیگه بیرون دادم. جا دونگ همونطور که داشت ظرف ها رو میشست به طرفم اومد و با کنجکاوی گفت: تو چت شده هایون؟! از وقتی که از تولد دوستت برگشتی همش توی فکری.
دستمالو برداشتم و شروع به پاک کردن میز پیشخوان کردم، سعی کردم پنهانش کنم ولی نمیتونستم اتفاقی که دیشب توی تولد تهیونگ برام افتاد رو به کلی به فراموشی بسپارم...
●فلش بک●
چشمامو به آروم باز کردم. حوله بزرگ سفید رنگی دورم پیچیده شده بود و با تعجب نشستم.
حوله رو توی دستم گرفتم و نشستم، من توی یک لیموزین بزرگ بودم؟!
چیزی یادم نمیومد و خیلی گیج شده بودم، به دور و برم نگاه میکردم که ناگهان شیشه ما بین راننده و سر نشین ها پایین کشیده شد و مردی با کلاهی شبیه ملوانان کشتی از بالای شونه بهم خیره شد.
مرد راننده: ارباب مین شما رو به اینجا آوردن و گفتن وقتی به هوش اومدید یک نوشیدنی گرم بخورید و از اینجا برید.
خیلی گیج شده بودم. یعنی دوباره مین یونگی منو نجات داده بود؟!
آروم حوله رو از روی خودم کنار دادم.
کفشامو پام کردم، هر چند اونا هنوزم خیس بودن. یک جرئه از قهوه کنار در ماشین نوشیدم ولی مزه تلخی میداد که حدس زدم قهوه تلخ باشه.
اونو کنار گذاشتم چون از قهوه تلخ متنفر بودم، از ماشین پیاده شدم.
به راننده تعظیم کردم و گفتم: از طرف من از ارباب مین تشکر کنید... من دیگه میرم.
و از اونجا دور شدم، ماشین بعد از من به سرعت اون مکان رو ترک کرد.
●پایان فلش بک●
اه کشیدم و به تمیز کردن ادامه دادم.
هایون: چیزی نیست..
جا دونگ: پس چی؟
هایون: جا دونگ امروز خیلی حال خوشی ندارم پس...
جا دونگ حرفمو قطع کرد و گفت: اره تو برو خونه من کاراتو انجام میدم!
لبخند کم رنگی زدم: ممنونم:)
پیشبندمو در آوردم و کیفمو روی شونم انداختم، به خونه برگشتم.
توی کوچه های تاریک حس نا امنی میکردم، هنوزم داشتم ازش فرار میکردم؟ دیگه تا کی؟
بی دلیل اشکم پایین ریخت و روی دو پا نشستم، توی خودم جمع شدم. دلم برای خانوادمون تنگ شده بود. تنها زندگی کردن شیرینه ولی سختی های خودشو داره. دلم میخواست توی این لحظه فقط مادر کنارم بود، پدر روی سرم دست میکشید و هر دو بهم میگفتن "اشکالی نداره دخترم"
چشمامو بستم و آخرین اشکام پایین ریختن، نه من نباید اینطوری تسلیم میشدم.
این پایان کارم نبود... هنوز هدفی که بخاطرش اومده بودمو فراموش نکرده بودم.
یونگی تنها دلیلی بود که الان حس تنهایی میکردم! مثل همیشه من فقط یه وسیله براش بودم، نجات دادن من از توی آب، نه بهش باور ندارم.
اون دلش از سنگ بود پس چرا من باید قلبمو بهش میدادم؟
فراموشش میکنم و تنها آرزوم براش اینه که تا ابد با ریا خوشبخت بشه.
YOU ARE READING
My Oppa☕︎ | اوپای من
Fanfiction《اگه روز و شبت برات جهنم میشد چیکار میکردی؟ اگه برادر بزرگتو برای همیشه گم میکردی و هیچ شانسی برای ادامه زندگی نداشتی چیکار میکردی؟ شاید... به این فکر میکردی که دنبالش بگردی! با این که در واقعیت داشتی با جونت بازی میکردی!!! بازم حاضر بودی دنیا رو بخ...