-------------------𑁍❦︎𑁍------------------
امروز روز پنجم بود که از خواب بیدار شدم و خودمو روی آب های جزیره هاوایی دیدم:)
به محض بیرون اومدن خاطراتمو به یاد آوردم و با دیدن دوستام به خودم گفتم چقدر میتونم خوشبخت باشم که پسرای افسانه ایی رو دارم^^
بچه ها تصمیم گرفتن امروز استراحت کنن.
یونگی ازم خواست امروز با هم به جاده بریم و توی این زمان که نگاه هیچ کس رومون نبود آزادی برامون معنا پیدا میکرد...قلبم لحظه شماری میکرد و این بار حرفشو گوش کردم:)
شاید دیگه فرصتی پیش نمیومد که دو نفره توی جاده های سبز رنگ هاوایی ماشین رونی کنیم♡از شیشه ماشین جیب، بیرون اومدم و دستامو توی هوا گرفتم.
یونگی دستشو روی فرمون محکم کرد و خنده دندون نمایی زد.من فریاد زدم و چشمامو بستم: اهاییی^^ منم مامان بابا من اینجام و حالم خیلی خوبه!
یونگی نگاه ریزی بهم انداخت و سعی کرد موضوع پدر و مادرمو پیش نکشه.
میدونست هر دوی اونا رو از دست دادم.
با لبخند گفتم: وای هوا شبا یکم سرد میشه، توی این ماشین میشه آهنگم گذاشت؟
یونگی تک خنده ای زد و موزیکو روشن کرد.
سر حرف رو باز کرد: میبینم با این وضع جور شدی!
من خنده ای از خجالت زدم و گفتم: اهوم.. راستش اولین تجربمه و دلم نمیخواد مثل بقیه تجربه ها خراب بشن پس تصمیم گرفتم ازش نهایت لذتو ببرم^^
یونگی لبخند زد: خوبه چون اگه قبول کنی با هام باشی از این مسافرت ها زیاد میریم!
هایون: چی؟..
توی فکر فرو رفتم، یونگی منظورش این بود که مسافرت براش آب خوردن بود و بخاطر اینم شده قبولش کنم.
خنده کوتای کردم و گفتم: مین یونگی.. اگر من یه وقت تو رو قبول کنم هرگز بخاطر پول و مسافرت نیست:)
یونگی بهم چشم دوخت.
هایون: من درون آدم برام مهمه نه ظاهر، از نظر من ظاهرو همه میبنن پس باید متفاوت فکر کرد~
یونگی لبخند کوچیکی زد و دنده رو عوض کرد.
یونگی: برای همین میگم متفاوتی!
با تعجب گفتم: بو؟! (چی)
یونگی: افکارت، برام جدیده من با تو برای اولین بار زندگی کردم!..
خیره بهش موندم، با تعجب به چشماش خیره شدم که بهم نگاه کرد.
چقدر این حرفش برام پر احساس بود. یونگی فکر میکرد من متفاوتم.. چقدر آرزوم بود این حرفو ازش بشنوم؟ چقدر آرزوشو داشتم که براش متفاوت باشم؟
ولی الان بی دلیل داشتم ازش دوری میکردم!
ناگهان با دیدن چند گاو توی جادو با ترس فریاد زدم: یونگی مراقب باش!!!
یونگی سریع فرمونو چرخوند و ما قبل از برخورد به گاو های قهوه ایی به کوه بزرگ روبه رومون برخورد کردیم!
من خودمو به صندلی چسبوندم ولی بخاطر ضربه ماشین با شتاب به جلو مایل شدم.
یونگی فرموند گرفت و سرشو بالا آورد!
با عصبانیت از ماشین بیرون اومد و به ماشین خیره شد.
زیر لب غرید: ای لعنتی! ماشین نابود شده!
به من نگاه کرد که هنوز توی شوک بودم.
درو برام باز کرد و گفت: تو حالت خوبه؟
من با این که خیلی گیج شده بودم سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
از ماشین پیاده شدم، حس میکردم پاهام میلرزن!
به سمت جاده رفتم و یونگی دوباره توی ماشین نشست و تلاش کرد ماشینو روشن کنه.
من به جاده خیره شدم که تا چشم کار میکرد فقط جاده بود و هیچ کس اونجا نبود.
هایون: حالا چطور برگردیم یونگی؟!
یونگی چند بار استارت زد ولی بخاطر تصادف ماشین باک بنزین سوراخ شده بود. به هر حال اگرم ماشین روشن میشد ما راه زیادی نمیتونستیم بریم چون بنزینمون تموم میشد...
من با نگرانی تلفنمو روشن کردم و سعی کردم به اونگ زنگ بزنم.
هایون: بردار...
با بوق سریع حرف زدم: اونگ منم هایون...
اونگ: من الان دستم بنده لطفا بعدا تماس بگیرید^^
هایون: اوه نه!
خواستم شماره تهیونگو بگیرم ناگهان شارژ گوشیم تموم شد و خود به خود خاموش شد!
هایون: اه این شارژ نداره حالا چیکار کنیم؟...
یونگی از ماشین بیرون اومد و درو با عصبانیت محکم بست.
یونگی: من زنگ میزنم!
به جیبش دست کشید ولی... بنظر میرسید اونو خونه جا گذاشته!
یونگی: لعنتی گوشیم همراهم نیست!
با ترس جابه جا شدم: حالا چیکار کنیم؟؟ اونا حتما نگرانمون میشن و ما هم دیر میرسیم خونه.. هوا داره تاریک میشه یونگی.. اگه نتونیم برگردیم پس باید چیکار کنیم؟؟
یونگی دست به کمر زد و به طرفم اومد: یه کاریش میکنیم!
و به جاده خیره شد: بهتره به راهمون ادامه بدیم، توی راه یک مهمون خانه دیدم اگه به اونجا برسیم من میتونم به ناسو زنگ بزنم، وقتی برگردیم میدونم باهاشون چیکار کنم، این ماشین از اولشم مشکل داشت!!
من به دور دست چشم دوختم: اونجا.. اونجا انگار یه خونست چطوره بریم اونجا؟
یونگی چشماشو ریز کرد: باشه بریم!
و هر دو وسایل مهمو از ماشین برداشتیم و توی جاده راه افتادیم چون باید هر چه زود تر خودمونو به یک جای امن میرسوندیم.
خورشید رفته رفته پایین میرفت و این منو میترسوند...
YOU ARE READING
My Oppa☕︎ | اوپای من
Fanfiction《اگه روز و شبت برات جهنم میشد چیکار میکردی؟ اگه برادر بزرگتو برای همیشه گم میکردی و هیچ شانسی برای ادامه زندگی نداشتی چیکار میکردی؟ شاید... به این فکر میکردی که دنبالش بگردی! با این که در واقعیت داشتی با جونت بازی میکردی!!! بازم حاضر بودی دنیا رو بخ...