-------------------𑁍❦︎𑁍------------------
چ
شمامو باز کردم و خودمو روی تخت تکون دادم.
آفتاب به چشمام برخورد میکرد و اونا رو اذیتت میکرد!
با به یاد آوردن شب دلنشینی که در کافی شاپ با یونگی گذروندم باعث شد لبخند بزنم.
روزم ساخته شد پس از جام بلند شدم و دست و صورتمو شستم^^
هنوز دیدن اینجا برام عادی نشده بود، من کنار مین یونگی بودم.. هنوزم... و این واقعا رویایی بود:)
یونگی دیشب به افرادش تماس گرفت و به پسرا هم خبر داد که چه اتفاقی افتاده.
قرار شد یک ماشین برای ما بفرستن تا برای چرخ زدن توی بازار خودمونو به اونا برسونیم.من یک لباس طوری نازک با شلوار جین کوتاه پوشیدم. موهامو گوجه کردم و بالا بستم.
نشستم تا کمی آرایش کنم و بعد از مدت ها دلم میخواست توی چشم یونگی زیبا بنظر برسم^^
ناگهان تلفنم زنگ خورد، اونو برداشتم: یو بوسه یو؟ (الو؟)
یونگی: سه دقیقه وقت داری تا بیای پایین کنار ماشین، دختر مو کوتاه؛)
من متعجب گوشی رو قطع کردم و یک رژ ساده به لبام زدم و دویدم پایین.
از پله ها که پایین میرفتم فکر میکردم چیزی توی اتاق جا گذاشتم یا نه، از مسئول مهمان خانه تشکر کردم و بیرون رفتم.یونگی رو دیدم که با یک ست جدید از لباس به ماشین قرمز رنگ جیغی که هم رنگ لباسش بود تکیه زده بود.
موهاشو فرق وسط زده بود و بهم با نگاه کشنده ای خیره شده بود.
به سختی چشمامو ازش گرفتم و به جلو قدم برداشتم.
YOU ARE READING
My Oppa☕︎ | اوپای من
Fanfiction《اگه روز و شبت برات جهنم میشد چیکار میکردی؟ اگه برادر بزرگتو برای همیشه گم میکردی و هیچ شانسی برای ادامه زندگی نداشتی چیکار میکردی؟ شاید... به این فکر میکردی که دنبالش بگردی! با این که در واقعیت داشتی با جونت بازی میکردی!!! بازم حاضر بودی دنیا رو بخ...