𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐅𝐨𝐮𝐫𝐭𝐲-𝐅𝐢𝐯𝐞: 𝑀𝑜𝑚𝑒𝑛𝑡𝑠 𝐼𝑛 𝑇ℎ𝑒 𝐶𝑖𝑡𝑦༄☕︎

64 18 22
                                    

-------------------𑁍❦︎𑁍------------------

چ

شمامو باز کردم و خودمو روی تخت تکون دادم.
آفتاب به چشمام برخورد میکرد و اونا رو اذیتت میکرد!
با به یاد آوردن شب دلنشینی که در کافی شاپ با یونگی گذروندم باعث شد لبخند بزنم.
روزم ساخته شد پس از جام بلند شدم و دست و صورتمو شستم^^
هنوز دیدن اینجا برام عادی نشده بود، من کنار مین یونگی بودم.. هنوزم... و این واقعا رویایی بود:)
یونگی دیشب به افرادش تماس گرفت و به پسرا هم خبر داد که چه اتفاقی افتاده.
قرار شد یک ماشین برای ما بفرستن تا برای چرخ زدن توی بازار خودمونو به اونا برسونیم.

قرار شد یک ماشین برای ما بفرستن تا برای چرخ زدن توی بازار خودمونو به اونا برسونیم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

من یک لباس طوری نازک با شلوار جین کوتاه پوشیدم. موهامو گوجه کردم و بالا بستم.
نشستم تا کمی آرایش کنم و بعد از مدت ها دلم میخواست توی چشم یونگی زیبا بنظر برسم^^
ناگهان تلفنم زنگ خورد، اونو برداشتم: یو بوسه یو؟ (الو؟)
یونگی: سه دقیقه وقت داری تا بیای پایین کنار ماشین، دختر مو کوتاه؛)
من متعجب گوشی رو قطع کردم و یک رژ ساده به لبام زدم و دویدم پایین.
از پله ها که پایین میرفتم فکر میکردم چیزی توی اتاق جا گذاشتم یا نه، از مسئول مهمان خانه تشکر کردم و بیرون رفتم.

از پله ها که پایین میرفتم فکر میکردم چیزی توی اتاق جا گذاشتم یا نه، از مسئول مهمان خانه تشکر کردم و بیرون رفتم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

یونگی رو دیدم که با یک ست جدید از لباس به ماشین قرمز رنگ جیغی که هم رنگ لباسش بود تکیه زده بود.
موهاشو فرق وسط زده بود و بهم با نگاه کشنده ای خیره شده بود.
به سختی چشمامو ازش گرفتم و به جلو قدم برداشتم‌.

به سختی چشمامو ازش گرفتم و به جلو قدم برداشتم‌

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
My Oppa☕︎ | اوپای منWhere stories live. Discover now