-------------------𑁍❦︎𑁍------------------
چشمامو باز کردم.
به سقف سفید رنگ خیره شدم... من کجا بودم؟
کمی تکون خوردم و تونستم اطرافمو واضح تر ببینم.
جاییم درد نمیکرد فقط خیلی احساس خستگی میکردم!
آروم از جام بلند شدم که دیشبو به خاطر آوردم...
دیشب چی شد؟ مین یونگی واقعا کسی بود که منو از دست اونا نجات داد؟...
با باز شدن در از افکارم بیرون اومدم و به پرستار خیره شدم.
پرستار با لبخند گفت: عه به هوش اومدی دختر جون؟
گیج شده بودم پس گفتم: من توی درمانگاهم؟!***
نیم ساعت گذشت.
لباس مدرسمو تنم کردم و کیف کرمی رنگمو روی شونم انداختم.از اتاق خارج شدم و به طرف حساب داری رفتم.
هایون: ببخشید خانم...
خانم حساب دار سرشو از کامپیوتر بیرون آورد و گفت: جانم؟
هایون: دیشب کی منو به درمانگاه آورد و چه اتفاقی افتاد؟ میشه بهم بگید؟..
ایشون با سردرگمی ادامه داد: خوب... راستش یه آخوشی قد بلند با لباس اداری و عینک دودی شما رو به اینجا آورد و پول چکاپتونو حساب کرد!
با تعجب گفتم: خوب اسمش چی؟.. اسمشو نگفت؟!
خانم حساب دار سرشو به این طرف و اون طرف تکون داد و گفت: نه نگفت!
اهی کشیدم و سرمو زیر انداخت.
VOCÊ ESTÁ LENDO
My Oppa☕︎ | اوپای من
Fanfic《اگه روز و شبت برات جهنم میشد چیکار میکردی؟ اگه برادر بزرگتو برای همیشه گم میکردی و هیچ شانسی برای ادامه زندگی نداشتی چیکار میکردی؟ شاید... به این فکر میکردی که دنبالش بگردی! با این که در واقعیت داشتی با جونت بازی میکردی!!! بازم حاضر بودی دنیا رو بخ...