-------------------𑁍❦︎𑁍------------------
فردا شد و تمام بچه ها به سمت اتوبوس ها راهی شدن.
امروز روزی بود که ارودوی ما به اتمام میرسید و این یعنی همگی به خونه بر میگشتیم...
هیچ وقت فکر نمیکردم اردویی که انقدر براش هیجان داشتم اینطوری تموم بشه!
هیچ وقت فکرشم نمیکردم سونبه یونگی.. باعث از بین رفتن اردوی من بشه!!
با دردی که هنوز توی بدنم به خوبی حسش میکردم سعی کردم چمدونمو روی زمین بکشم و به طرف اتوبوسمون برم.
سونبه یونگی که کنار اتوبوس شخصیشون ایستاده بود، نیم نگاه سردی به من کرد.
با حس کردن نگاه سنگینی روم بهشون خیره شدم.
با ترس به چشماشون خیره بودم که ناگهان ریا با خود شیرینی به طرف سونبه یونگی اومد و بازوشو در دستاش اسیر کرد.
من سریع نگاهمو ازشون گرفتم و به زمین خیره شدم.
دیگه نمیخواستم حتی یک لحظه هم بهشون فکر کنم.. نه من از اون شب فهمیدم دقیقا باید چیکار کنم، ازشون دوری میکنم!
یونگی با بی توجهی نگاهشو ازم گرفت و بدون نگاهی به ریا هر دو به طرف اتوبوس شخصی راهی شدن.
با چشمایی که از اشک پر شده بودن، به سختی در تلاش بودم تا چمدونمو به داخل اتوبوس ببرم.
دست و پاهام درد میکردن برای همین نمیتونستم چمدون رو بلند کنم که ناگهان پسری با موهای قهوه ای به طرفم قدم برداشت و چمدون رو بلند کرد.
توی نور دیدمش، اون سونبه تهیونگ بود!
تهیونگ: بیا هایون، من بهت کمک میکنم تا داخل اتوبوس بشینی!
با این حرف بی اختیار خودمو بهشون تکیه دادم و گذاشتم دستمو بگیره... تا کمکم کنه، چیزی که اون لحظه واقعا بهش نیاز داشتم!..........................................................
هوا ابری بود و من توی اتوبوس نشسته بودم، به بیرون خیره بودم.
انگار حتی آسمونم بخاطر این اتفاق بغض کرده بود~
گویا با ناراحتی دستمو گرفت و گفت: آخه سونبه یونگی چجوری دلش اومد هایون منو توی جنگل تنها بزاره تا این اتفاق براش بیفته.. اون واقعا مثل شایعاتی که پشتش میگن سرد و سنگ دله!
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم: نه نه.. اون تقصیری نداشت گویا! همش بخاطر خودم بود...
گویا با عصبانیت به دستم ضربه ای زد و گفت: عه برای چی انقدر ازش دفاع میکنی! خوب راست میگم دیگه... چون رئیس گروه پسرای افسانه ایه و از همشونم پولدار تر و قدرتمند تره زورش به همه میرسه مخصوصا کسایی مثل تو...
سرمو دوباره به شیشه چسبوندم و به فکر فرو رفتم.
گویا خیلی هم بی ربط حرف نمیزد... سونبه یونگی.. واقعا اون کسی که فکرشو میکردم نبود!..........................................................
بعد از یک ساعت بالاخره به مدرسه رسیدیم.
گویا منو از خواب بیدار کرد و با هم از اتوبوس پیاده شدیم.
بعد از چند دقیقه متوجه چیز عجیبی روی صورتم شدم.
توی سیاهی گوشیم دو تا چسب زخم کیوت دیدم که روی صورتم زده شده بودن!
با تعجب رو به گویا گفتم: گویا.. این چسب زخما مال کیه؟!
اون با تعجب گفت: من نمیدونم! و از اونجا رفت.
من باکنجکاوی به دنبالش رفتم.
یعنی کسی اونو وقتی خواب بودم روی زخمای صورتم چسبونده بود؟
هر کی بود دلم میخواست بدونم کیه! هر چند چیزی برای تشکر ازش نداشتم...
جیمین از پشت اتوبوس بیرون اومدم، با نگاهی به چسب زخم های رنگی توی دستش لبخند زد و دوباره به من خیره و به راهش ادامه داد.
ESTÁS LEYENDO
My Oppa☕︎ | اوپای من
Fanfic《اگه روز و شبت برات جهنم میشد چیکار میکردی؟ اگه برادر بزرگتو برای همیشه گم میکردی و هیچ شانسی برای ادامه زندگی نداشتی چیکار میکردی؟ شاید... به این فکر میکردی که دنبالش بگردی! با این که در واقعیت داشتی با جونت بازی میکردی!!! بازم حاضر بودی دنیا رو بخ...