-------------------𑁍❦︎𑁍------------------
س
ونبه تهیونگ سریع از جاش بلند شد و جوری رفتار کرد که انگار اتفاقی نیفتاده!
از خجالت نمیدونستم چیکار کنم...
سونبه سمت اون ماشین فریاد زد و گفت: آهای مگه ما رو اینجا ندیدی؟! عجب آدمایی پیدا میشنا!
و دوباره به من خیره شد.
من با دیدن لباس خیس اون با ناراحتی از جام بلند شدم.
هایون: سونبه.. لباستون خیس شده!
تهیونگ نگاهی به پشتش کرد و گفت: اه.. این...
من سرمو با ناراحتی پایین انداختم و گفتم: منو ببخشید همش تقصیر من بود..
اون لبخند زد و گفت: نه این چه حرفیه لباسه دیگه میشورمش بیا برگردیم:)
من لبخند محوی زدم و به ایشون نگاه کردم.
سونبه تهیونگ واقعا مهربون بود^^
و هر دو به طرف خونه راهی شدیم.................................................................
توی راه بودیم که ناگهان تلفن تهیونگ به صدا در اومد.
اون مبایلشو از جیبش در آورد ولی بعد از دیدن اسم شماره حالت چهرش عجیب شد!
با کنجکاوی آروم به طرف گوشیش خم شدم و گفتم: کس خاصیه؟
که سریع گوشیشو توی جیبش گذاشت و با لبخند گفت: من دیگه باید برم هایون مراقب خودت باش فعلا:)
و از اونجا رفت.
منم متقابلا لبخند زدم و گفتم: برای همه چیز ازتون ممنونم^^
صورتمو برگردوندم و با تصور روزمون لبخند زدم.
واقعا روز متفاوت و جالبی برای من بود:)
با فکر این که شاید دیگه هیچ وقت نتونم همچین روزی رو تجربه کنم سعی کردم الان رو شاد باشم و به طرف خونه رفتم تا قبل از تاریک شدن هوا به خونه برسم~.................................................................
روزا مثل همیشه...
هفته ها پشت هم میگذرن، اما هیچی تغییر نمیکنه!
بازم بابا ازم خواسته بود به دورهمی خانواده چا مدیر آموزش و پرورش بیام.
و بازم مثل همیشه باید با دختر لعنتیش خوش و بش میکردم...
از وضعیتم خندم گرفت!
أنت تقرأ
My Oppa☕︎ | اوپای من
أدب الهواة《اگه روز و شبت برات جهنم میشد چیکار میکردی؟ اگه برادر بزرگتو برای همیشه گم میکردی و هیچ شانسی برای ادامه زندگی نداشتی چیکار میکردی؟ شاید... به این فکر میکردی که دنبالش بگردی! با این که در واقعیت داشتی با جونت بازی میکردی!!! بازم حاضر بودی دنیا رو بخ...