-------------------𑁍❦︎𑁍------------------
م
ن یک بار دیگه جا اونگ رو در آغوش گرفتم و بهش خیره شدم.
اون زیبا تر از قبل شده بود^^
و همین طور بالغ تر..
بهم خندید و گفت: چقدر بهم نگاه میکنی هایون.. ما خیلی وقتم نیست که همو دیدیم:)
اشکامو پاک کردم و گفتم: برای من انگار سال ها بود~
رئیس دونگ سو همینطور که ما گوشه ایی از کافی شاپ روبه روی هم دور میز نشسته بودیم با یک سینی قهوه در دست به ما نزدیک شد.
ایشون لیوانا رو جلومون گذاشت و گفت: پس شما هم دیگه رو میشناسید؟
هر دو از این حرفش خندمون گرفت^^
جا اونگ دستمو توی دستش گرفت و با شادی گفت: تازه اگه بشنوی قراره توی این کافی شاپ کار کنم حتما خوش حال میشی اونم پیش تو؛)
من چند بار پلک زدم، با خوشحالی گفتم: اینو جدی میگی؟!
جا اونگ: معلومه^^
هایون: وای جا اونگ.. این عالیه~
سعی کردم جلوی اشک شوقمو بگیرم و دستشو فشردم.***
هر دو قهوه هامونو خودیم و از رئیس خداحافظی کردیم.
ساعت از ده گذشته بود و برای من دیر!
از جا اونگ خداحافظی کردم و از سربالایی به طرف خونه رفتم.
توی راه مدام به اتفاقات امروز فکر میکردم.
سخت بود وقتی اونطوری از عمارت مین خارج شدم ولی وقتی اتفاقی جا اونگو دیدم باعث شد همه چیزو به فراموشی بسپارم:)
با خودم قرار گذاشته بودم دیگه به سونبه یونگی فکر نکنم ولی سرنوشت برام اینطوری نوشته بود که ایشون منو از بیماری نجات بدن و من دوباره محوشون شدم!
همیشه میگن کنترل احساسات دست خودت نیست.. شاید درست میگفتن ولی برای اولین بار دلم میخواست بتونم کنترلش کنم.
من باید توی مدرسه وانمرال فارق التحصیل میشدم پس تنها راهش بی تفاوتی به همه چیز بود.. مهم نبود چی میشد باید موفق میشدم~..........................................................
لباس مدرسمو پوشیدم و موهامو حالت دادم.
چرتریمو مرتب کردم و جلوی آینه قدی اتاق ایستادم.
لبامو به هم فشردم و لبخند زدم، زیر لب گفتم: من موفق میشم:)
و از خونه بیرون زدم.
مثل همیشه هنزفریمو توی گوشم گذاشتم تا اوضاع رو مثل ثابق ببینم.
مثل روزای اولی که تازه به مدرسه وانمرول اومده بودم.
آهنگ محبوبمو پلی کردم و به آسمون خیره شدم.
همه چیز خیلی عادی بود و حتی آسمونم با چند ابر شبیه یک تابلوی نقاشی شده بود^^
توی حس و حال خودم بودم که ناگهان ماشین کرم رنگی کنارم توقف کرد!
تمام حس و حالم یک باره از بین رفت، یعنی اون کی میتونست باشه؟!
سعی کردم جلوی فضولیمو بگیرم و به داخل ماشین که شیشه های دودیش باعث میشد کسی دیده نشه نگاه نکنم!
که در همون موقع شیشه رو پایین زد و با صدای آشناش توجه منو به خودش جلب کرد.
؟؟؟: هایون؟؟ تو حالت خوبه؟!
نفسمو صدا دار بیرون دادم و بهش خیره شدم: سونبه ته...
YOU ARE READING
My Oppa☕︎ | اوپای من
Fanfiction《اگه روز و شبت برات جهنم میشد چیکار میکردی؟ اگه برادر بزرگتو برای همیشه گم میکردی و هیچ شانسی برای ادامه زندگی نداشتی چیکار میکردی؟ شاید... به این فکر میکردی که دنبالش بگردی! با این که در واقعیت داشتی با جونت بازی میکردی!!! بازم حاضر بودی دنیا رو بخ...