-------------------𑁍❦︎𑁍------------------
صبح شد، آفتاب از بین پرده به صورتم برخورد میکرد.
هر دو سرمونو به هم تکیه زده بودیم و به خواب رفته بودیم. اونم تمام شب!
از جام بلند شدم و مبایلمو چک کردم، وای برای سر کار دیرم شده بود.
خواستم بلند بشم که با دیدن یونگی در اون وضعیت ناراحت شدم... آهسته سرشو روی دسته مبل تکیه دادم و یک پتو روش کشیدم.
به طرف اتاقم رفتم تا لباس بپوشم و وسایلمو بردارم.
یونگی با دور شدنم چشماشو باز کرد و به اطراف نگاه کرد، بعد رد نگاهشو به راه رفتم انداخت.
من وسایلمو جمع کردم، لباسم پاره شده بود و بخاطر رد چاقو بود!
مجبور بودم بپوشمش چون دیگه لباسی همراهم نداشتم.
با فکر به اتفاقی که دیشب برام افتاد دوباره ترس به بدنم افتاد... اون مرد منو چطوری پیدا کرده بود؟!
از کیه منو زیر نظر داشته؟
اهی کشیدم: پس برادرمو فروخته!
حالا که میدونستم راحت تر میتونستم دنبالش بگردم.
و راحت تر پیداش کنم...
از پله ها پایین رفتم و کیفمو روی دوشم محکم کردم.
کوبوگی پایین منتظرم بود: خانم هایون مطمئنین نمیخواین بیشتر بمونید پیشمون؟:(
من سرمو به اطراف تکون دادم: نه همینجوریشم تو رو توی زحمت انداختم.
کوبوگی: شما که کاری نکردین، من اتاق همیشگیتونو اماده کردم و بعد منو تمام شب مرخص کردین.
آهسته تر گفتم: سونبه یونگی... لطفا بیشتر از هر موقعی مراقبش باش.
کوبوگی: خانم.. مگه دیگه نمیخواین اینجا بیاین؟
لبخند زدم و دستشو گرفتم: کسی رو باید پیدا کنم.. اون ازم خیلی دوره ولی همه چیز منه!
کوبوگی: من فکر میکردم شما عاشق اربابین!
چشمام با این جمله باز موند، خندیدم: هی.. نگران نباش اون کسی که گمش کردم برادرمه! اگه یونگی گفت کجا رفتم بهش همینو بگو.
کوبوگی لبخند زد: کاملا متوجه شدم^^
درو برام باز کرد: مراقب خودتون باشید خانم هایون.
لبخند زدم و خواستم برم که با صدای یونگی سرجام ایستادم!
یونگی: کجا داری میری؟
یونگی آهسته از پله ها پایین اومد و نگاهش به من بود.
من تعظیم کردم و گفتم: ازتون ممنونم سونبه یونگی.. دیشب بخاطر شما در امان بودن ولی دیگه باید برم، کارای زیادی هست که باید انجام بدم... من باید برادرمو پیدا کنم!
یونگی: برادرتو پیدا میکنیم، ولی تو تا چند روز حق نداری از اینجا بری! اون نزولخورا هنوز دستگیر نشدن.
سرمو تکون دادم: نه این مهم نیست!
یونگی جلوم ایستاد و دستشو توی جیب شلوارش گذاشت: پس حتما وقتی هدیه کریسمستم باز میکردی انقدر ریرلکس بودی!
با تعجب گفتم: چی؟!
سریع یاد بلیت به هاوایی افتادم و اونو از جیبم در آوردم.
یونگی سرشو خم کرد: حتما نامه ایی که باهاش بوده رو نخوندی وگرنه الان میدونستی که باید اینجا بمونی!
نامه کجاست نامه... اه نامه رو موقع درگیری گم کردم!
یونگی لبخند زد و دستور داد: کوبوگی این دخترو ببر و یک لباس نو بهش بده، کلی کار داریم باید بریم خرید!
با تعجب گفتم: بو؟! (چی)***
هیچ توضیحی در کار نبود... هیچ حرفی بهم نزد و من بیشتر به خودم فوش دادم که چرا همون اول نامه رو نخوندم!
به بلیتی که روی میز آرایشم بود خیره شدم.
کوبوگی موهامو بالا بست و لباسی که الان به تن داشتم واقعا زیبا بود~
هایون: کوبوگی.. بنظرت یونگی میخواد چیکار کنه؟ این بلیت داستانش چیه؟!
کوبوگی شونه بالا انداخت: خانم راستش منم هیچی نمیدونم!
اه کشیدم، نکنه میخواد منو ببره توی جزیره و همونجا ولم کنه، چهره یونگی با خنده شیطانی توی ذهنم نشست.
سرمو تکون دادم، این خنده اصلا بهش نمیومد!
ناگهان فکری به ذهنم اومد، نه این نمیتونست باشه...
به طرف کوبوگی چرخیدم: یونگی تا حالا با کسی رفته سفر؟
کوبوگی کمی فکر کرد: راستش.. ایشون فقط برای کار یا جلسات پدرشون ممکنه به آمریکا سفر کنن ولی تا حالا این که بخوان با یه دختر به یک سفر برن نه من ندیدم!
نفسو بیرون دادم، نه یونگی نمیتونست منو به سفر ببره نه ازش بعید بود، پسر سرد و بد اخلاق امکان نداشت انقدر برای یک دختر دلسوزی کنه.
بالاخره آماده شدم و از پله ها پایین رفتم.
YOU ARE READING
My Oppa☕︎ | اوپای من
Fanfiction《اگه روز و شبت برات جهنم میشد چیکار میکردی؟ اگه برادر بزرگتو برای همیشه گم میکردی و هیچ شانسی برای ادامه زندگی نداشتی چیکار میکردی؟ شاید... به این فکر میکردی که دنبالش بگردی! با این که در واقعیت داشتی با جونت بازی میکردی!!! بازم حاضر بودی دنیا رو بخ...