𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐅𝐨𝐮𝐫𝐭𝐲-𝐒𝐞𝐯𝐞𝐧: 𝐿𝑜𝑣𝑒 & 𝐽𝑒𝑎𝑙𝑜𝑢𝑠𝑦༄☕︎

53 9 4
                                    

-------------------𑁍❦︎𑁍------------------

داشتم خواب میدیدم؟ مین یونگی دقیقا جلوی چشمای همه منو در آغوش کشید و کلمه ایی گفت... متوجه اون جمله نشدم ولی این خواب چقدر رویایی بود:)
چشمامو با شادی باز کردم.
لبخند از صورتم پاک نمیشد، با خوشحالی توی تختم نشستم.
با فکر به دیروز که از مسافرت اومدیم خونه از همیشه پر انرژی تر بودم.
با خوشحالی از جام بلند شدم که ناگهان اولین چیزی که دیدم موهای آشفته گره خوردم بود که باعث شد با سر و صدا به طرف دستشویی بدوم.

با خوشحالی از جام بلند شدم که ناگهان اولین چیزی که دیدم موهای آشفته گره خوردم بود که باعث شد با سر و صدا به طرف دستشویی بدوم

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

لباس فرم مدرسمو پوشیدم و پاپیون قهوه ایی رنگمو روی لباسم بستم. پالتوی خز دار شنل مانند کرمی که عکس گربه داشت روی لباسم پوشیدم، هوا خیلی سرد بود.
توی آینه به خودم لبخند زدم:)
شروع به زدن رژ کم رنگی کردم.. این دعفه دلم میخواست زیبا بنظر برسم. برای اولین بار با عشق توی مدرسه میدیدمش و دلم میخواست توی چشماش زیبا باشم^^
نمیدونم قرار بود چی بشه ولی خیلی براش شوق داشتم و دلم فقط میخواست دوباره چهره زیبای گربه ایشو ببینم:)
یک تیکه نون توی دهنم گذاشتم و آهنگو توی گوشم پلی کردم‌. زیر لب خوندم و در خونه رو باز کردم.

با دیدن بارون شدیدی که شروع به بارش کرده بود لبخند زدم

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

با دیدن بارون شدیدی که شروع به بارش کرده بود لبخند زدم.
دستمو زیرش بردم، قطرات مثل صورتش سرد بودن ولی آرامشو بهم هدیه میکردن.
نفس عمیقی کشیدم و چتر بی رنگمو باز کردم، با دو به طرف اتوبوس دویدم.

..........................‌‌‌................................

*عمارت مین*

با صدای زنگ ساعتم مثل گوله از جام بلند شدم، دستامو توی هوا کش دادم و برعکس همیشه با لبخند پرده های مشکی اتاقمو کنار زدم.
منتظر خورشید بودم ولی ابر های بارانی رو دیدم.
با فکر به دیروز تک خنده ایی زدم و قطره های بارون منو یاد هایون انداخت:) مثل اولین باری که دیدمش~
دست و صورتمو شستم و به طبقه پایین رفتم.
بابا از سفر برگشته بود و با دیدن کفش های نویش دم در اینو متوجه شدم.
دستم همینطور که توی جیب شلوار پیژامم بود به اطراف نگاه کردم. خودشو ندیدم و برامم خیلی مهم نبود.
به طرف خدمتکارا رفتم که با دیدنم تعظیم کردن.
خدمتکار: قربان دوست دارید صبحونتون املت باشه یا جاجانگ میون؟
نگاهمو خیلی کلی بهش انداختم: رامیون بزار!
خدمتکار: دِه (بله)
کوبوگی در حال دستمال کشیدن میز بود که با دیدنم به طرفم اومد: ارباب... پدرتون اومدن و بنظر میرسید خیلی عصبانین! چیزی شده؟
به صورت کوچیک و پف کردش خیره شدم: مهم نیست‌!
و روی میز نشستم. کوبوگی در حال تمیز کردن میز بود.
مبایلمو باز کردم و روی پیامک زدم. اسم هایونو باز کردم.
با خودم گفتم اسمشو باید عوض کنم... اون و من دیگه با هم بودیم:)
با فکر به این موضوع لبخند زدم، کوبوگی با تعجب بهم چشم دوخت.
اون خیلی باهوش بود و زیر زیری میفهمید من توی چه فکریم و این خصوصیت برای یک خدمتکار بد بود.
روی اسم هایون زدم و پاکش کردم، تایپ کردم: عشقم؟
نه نه خوب نیست!
دوباره تایپ کردم: زندگیم؟
گوشه لبم بالا اومد، با فکر بهش چندشم شد.. نه نه این دیگه خیلی زیادیه.
تایپ کردم: عسلم؟
با به یاد آوردن صورت کیوت و دوست داشتینیش بلند خندیدم و لبخند متفاوتی زدم.
کوبوگی یک آن ابرو هاش بالا پرید: حالتون خوبه ارباب؟
من سریع به خودم اومدم و گفتم: تو سرت تو کار خودت باشه!
کوبوگی با ترس تعظیم کرد: چشم ارباب..
و برای تمیز کردن میز کناری رفت.
توی فکر فرو رفتم... نه اگه این اسما خوب نبودن پس چی خوب بود؟ باید چی کار میکردم؟ شاید باید از کسی کمک میگرفتم.
سریع به طرف کوبوگی چرخیدم و حرفمو عوض کردم: صبر کن!
کوبوگی با تعجب برگشت: بله؟
سعی کردم مصمم و سرد بنظر برسم ولی قلبم داشت ذوب میشد: کوبوگی تو قطعا دوست پسر داری درسته؟
کوبوگی سرشو تکون داد: باجا! (بله)
دستمو زیر چونم زدم، چهره متفکری گرفتم: بعد از قبول کردن و رابطتت با طرف اسمشو توی گوشیت.. چی گذاشتی؟
کوبوگی: خوب این که مشخصه.. اون اسممو لاکپشت گذاشت چون هم معنی اسمم یعنی لاکپشت هم از نظر اون من شبیهش کیوتم^^ منم اسم اونو...
حرفشو قطع کردم و گفتم: دقیقا! همینو میخواستم باید اسم هایونو یه اسم متفاوت سیو کنم، یه چیزی که فقط مال خودش باشه!
کوبوگی انگار زده باشنش توی برق بهم نزدیک شد و با صدای کیوتی گفت: ارباب.. شما بالاخره با خانم هایون قرار گذاشتین؟^^
با دیدن صورتش که بهم نزدیک شده بود و لبخند زده بود، با فریادش حقایق مخفی رو درباره هایون فاش کرد که قلبم تند زد: برو.. برو بیرون!
کوبوگی عقب تر رفت و دستاشو به هم گرفت.
کوبوگی: متاسفم فقط...
با فریاد گفتم: برو دیگه!
ناگهان نگاهش به پشت سرم تیز شد و از ترس سرشو پایین انداخت و رفت.
امکان نداشت بخاطر من اینطور ترسیده باشه. پس...
به عقب خیره شدم که بابا رو با یک پیراهن سفید و شلوار مشکی کار دیدم.
دستشو به صندلی زده بود و بهم خیره بود.
نگاهمو ازش گرفتم و نفسمو عصبی بیرون دادم که شروع به صحبت کرد.
مین جاجو: خوش گذشت؟ گردشتو توی جزیره هاوایی با اون دخترو میگم!
با تعجب بهش چشم دوختم.
کمی جلو اومد و هم زمان آستین سفیدشو به بالا تا زد.
مین جاجو: جدیدا صبحونه میخوری، به فضای مجازی سر میزنی و موقع بیرون رفتن عطر های میلیاردی میزنی، قضیه چیه؟ نمیخوای دختره رو بهم معرفی کنی؟
پلک زدم، یک ثانیه به رفتارش شک کردم، این حرفشو باید به محبت پدری میگرفتم یا یه تله؟
زمزمه کردم: کسی که میگی وجود نداره، دارم میرم!
خواستم به اتاقم برم که گفت: ها هایون...
سر جام خشکم زد. پدر میدونست که پای هایون به داستان ما باز شده و این قطعا براش خیلی خطرناک بود.
به طرفش چرخیدم که دیدم یک قدمیم ایستاده.
یونگی: پدر من...
ناگهان چکی محکمی توی گوشم زد! به خودم اومد و بهش خیره شدم. صورتش حتی یک درصدم از کارش ناراحت بنظر نمیرسید، سرد بود.
مین جاجو: اینو زدم که بدونی عاقبت خراب کردن نامزدیت و زندگی من خوب نخواهد بود!
بغض گلومو فشرد ولی غرورم بیشتر نابود شد. صورتم کمی جمع شد و اخم کردم.
مین یونگی: ممنون که بهم یاد آوری کردی...
بابا به طرف میز رفت و ظرف غذا رو جلوی خودش کشید: حالا هم بیا صبحونتو بخور که بعد از مدرسه میام دنبالت، باید بریم جلسه شورای شرکت، تو باید باشی.
بدون توجه به حرفش خنده بلندی کردم که نگاهم کرد.
مین یونگی: چه جالب! ولی قرار نیست من باهات باشم پدر.. باید از تنها دختر زندگیم در برابر تو محافظت کنم!
و به طرف اتاقم رفتم و حتی صدای اعتراضشم نشنیدم.
با حرفاش بیشتر از همیشه ترسیدم. کتکایی که به من میزد برام حتی اندازه سر سوزن اهمیت نداشت ولی وقتی فکر میکرد ممکنه هایون بخاطر پدرم توی خطر میافتاد تنم میلرزید.
باید از هایون مراقبت میکردم، ولی این بار با کنارش بودن، به خودم قول دادم دیگه یک ثانیه هم تنهاش نزارم حتی یک ثانیه!

My Oppa☕︎ | اوپای منDonde viven las historias. Descúbrelo ahora