Part 6⚡

4.5K 497 135
                                    

سه روزِ لعنتی تحملِ دلتنگی داشت داغونش میکرد..
جونگ کوکی که برای دیدنِ تهیونگ هر روز از سرِ وقت رسیدن به کلاس یا حتی کلا از رفتن به مدرسه اش میگذشت...حالا 72 ساعتِ کوفتی نتونسته بود مردش رو ببینه و نه حتی صداش رو بشنوه...
تموم این ساعت هارو با فکر کردن به صورتِ جذاب و بی نقصش گذرونده بود..
تموم لحظه های باهم بودنشون رو مرور کرده بود و حتی احمقانه اشک ریخته بود!!
گرچه نه مادرش درکش میکرد و نه پدرش راضی میشد گوشیش رو بهش برگردونه..
دیدن حالت های جونگ کوک براش مهر تاییدی بود بر اینکه به محض برگردوندن گوشیش دوباره با اون مرد تماس میگیره..
وقتی دید سکوت و افسردگی گرفتن واسه ندیدنِ تهیونگ فایده ای نداره تصمیم گرفت اول با مادرش صحبت کنه...

نفسش رو همراه آهی آزاد کرد و ظرفِ سوپ چینیِ روی میز رو سمت خودش کشید"چرا انقدر سختش میکنی مامان..؟حتی بابا هم بخاطر دوست داشتنِ تهیونگ سرزنشم نکرد..من میدونم شماها نگران چی هستین..ولی باور کن من از حسش مطمئنم...میدونم که اونم دوسم داره..به اندازه ی من نباشه کمتر هم نیست...جبهه گرفتن مقابلش رو تموم کن مامان...اونم وقتی خودت خیلی ازش تعریف میکردی...!!!"
سونمی ماهیِ نیمه پوست کنده شده رو داخل ظرفشویی ول کرد و سمت پسرش که پشت میز ناهار خوری نشسته بود برگشت"تو میدونی داری با زندگیت چیکار میکنی جونگ کوک؟؟..."
قاشقی که پر کرده بود تا سمت دهنش ببره رو توی ظرف ول کرد "مامان..بخاطر مسیح..مگه دارم جنایت میکنم؟...چیکار کنم وقتی به دخترا گرایش ندارم...تهیونگ کسیه که من عاشقشم...میخوای مجبورم کنی فراموشش کنم؟..به چه دلیل کوفتی ای میخوای اینکارو باهام بکنی؟"
سونمی اخمی به صدای بلند شده ی پسرش کرد و متقابلا با تحکم بیشتری ادامه داد"مجبورت میکنم..چون تو هنوز بچه ای عقل نداری نمیفهمی داری چه غلطی میکنی..اون مرد سی سالشه جونگ کوک...سی سااال خیلی واسه ی یه زندگیِ مشترک زیاده..."
جونگ کوک صورتش رو با دودستش فشرد و در حالی که گریه اش گرفته بود نالید"من دوسش دااررممممم"
سونمی که پسرش رو توی اون حال دید با دلسوزی سمتش رفت و کنارش نشست"دلِ من و پدرت رو نشکون جونگ کوک...طفلی دیشب انقدر فکر و خیال کرد نتونست بخوابه.. از اون روزی که با تهیونگ حرف زد اعصابش خورد بود...مردِ گنده خجالت نمیکشه..توی روی پدرت وایساد و هرچی دلش خواست گفت!!!"
جونگ کوک صورتش رو بلند کرد و با چشمای تر شده اش به مادرش نگاه کرد "مامان...چه دل شکستنی؟؟ من به فکر شما باشم کی اهمیت به دلِ داغون من میده؟؟...واسه چی خجالت بکشه وقتی دوسم داره و پاش وایساده...بزن در رو میشد خوب بود؟..."
برق از سر زنِ بیچاره پرید و با دستش مقابل دهنش رو پوشوند...
به چهره ی شوکه ی مادرش نگاه نکرد و بلند شد تا به اتاقش بره که مادرش دستش رو کشید و متوقفش کرد ..
"تا کجا باهاش پیش رفتی جونگ کوک؟؟...حقیقت رو بگو..."
بدون اینکه برگرده..لبش رو تر کرد و اروم جواب داد.."رابطمون عمیق تر از حسِ هوس و بچگی ایِ که شما فکر میکنید هست ..."
دست مادرش از روی مچش رها شد و  سمت اتاقش رفت...
سونمی با حالی خراب روی صندلی پشت میز نشست و به ذهن مادرانه اش اجازه داد هر جا که میخواد بره و به هر چی میخواد فکر کنه...

Love You So Bad | VKOOK - YOONMINWhere stories live. Discover now