Part 19⚡

4.5K 426 26
                                    


)اگر دوست داشتین،آهنگ رو تا آخر این قسمت پلی کنید تا به فضاسازیتون کمک کنه-sonata pathetique(
هوا هنوز فاصلهی زیادی تا خاموش شدن داشت،تهیونگ کمی اونطرف تر روی زیراندازِ آجری رنگشون نشسته بود و منظرهی تماشایی برای جونگ کوک به حساب میومد.
مرد سیزده سال بزرگ تر از خودش ،به اصرارش راضی شد تا برای این پیک نیک شلوارک و پیرهن ساحلی بپوشه،در حالی که موهاش کمی بیش از حد معمول بلند شده بودن و سرش در دفتر مرموزش خم شده،برای جونگ کوک بی شباهت به تابلویی پرستیدنی نبود..
لبخندی زد و قلموش رو توی ظرفِ رنگ اکلریلیکش چرخوند و سرِ سنگین شدهی قلم مو از رنگِ زرد رو روی مجسمهی پلی استرش نشوند.
"برام قهوه میریزی عزیزم؟"
با صداشدنش از سمت تهیونگ،سرش رو بلند کرد و بهش که هنوز مشغول نوشتن بود،نگاه کرد.
"دستم رنگی شده ته" ..
تهیونگ بالاخره از دفترش دل کند و نگاهش روی پسرش خزید،لبخند پرمهری بهش زد و فلاکس رو برداشت" بیا اینجا،یکم قهوه بخور برو.چقدرش مونده؟"
جونگ کوک بلند شد تا دوتا مجسمهی رنگ شده ای که برای خشگ شدن روی صخره گذاشته بود رو به تهیونگ نشون بده،شُُرتکش رو از باقی مونده های سمباده کشی  تکوند و با ساعدش چتری هاش رو کنار فرستاد" بزرگهاش موندن،کوچیکها رو رنگ کردم".
تهیونگ فلاکس رو تکون داد و همونطور که به جونگ کوک نگاه میکرد تا سمتش بیاد و کنارش بشینه، توضیح داد" آبجوش تموم شده. میرم از کلبه بیارم".
جونگ کوک باشه ای گفت و روی زیراندازی که بی شباهت به پتویی مخملی نبود،دراز کشید.
صدای قدمهای تهیونگ که روی ماسه ها کشیده ، ازش دور میشد و با موسیقیِ آهنگینِ امواج دریا هارمونِیِ قشنگی برای گوشهاش شده بود رو شنید و پلکهاش رو به آرومی بست. نفس عمیقی کشید و اجازه داد لبخند ناخواگاهی از اعماق قلبش روی لبهاش بشینه.
و توی همین حالت آرزو کرد جیمین بالاخره به آرامش فکری و روحیش برسه،هروقت خودش رو در اوج خوشبختی حس میکرد،با آرزو برای دیگران این احساس رو چندبرابر میکرد..
با اینکه تمام دیشب رو از نگرانی برای حال تهیونگ نتونست خوب بخوابه، وقتی ساعت شش صبح تهیونگ بیدارش کرد تا به دریا بیان، میتونست خوشحالی رو توی بند بند تنش حس کنه.
از روی زیرانداز بلند شد و روی شن ها پا برهنه جلو رفت.منتظر شد تا موج دریا مچ پاهاش رو شکار کنه و خودش مثل عروسی که در حال شیطنت با دامادشه، به محض نزدیک شدن آب،فرار کرده و عقب میدویید.
کم کم صدای خنده هاش از همین حرکت بچه گانه بلند شد و توجه تهیونگی که با فلاکس پرشده از آب جوش،برمیگشت رو جلب کرد.
میتونست قسم بخوره جونگ کوکی که از موج دریا فرار میکنه و در امتداد ساحل میدوعه،براش تفاوتی با لولیتای 14 سالهی زمان جوونیش نداره..
خم شد و ماگ دسته دار رو که از قبل پودر قهوه وشکر داخلش ریخته بود، برداشت و آبِ جوش رو اضافه کرد.
به جونگ کوک که بالاخره مچ پاهاش شکار موج های بالتیک  شده بود نگاه کرد و لبخند زد" قهوه نمیخوری؟" موهای جونگ کوک بخاطر دوییدن هاش آشفته شده و هنوز آثار خنده روی صورتش به چشم میخورد،خودش رو به تهیونگ رسوند و از ماگ توی دستش کمی قهوه نوشید.
دستهاش رو دور گردن مرد حلقه کردو لبهاش رو روی گوش تهیونگ چسبوند" پیرمردا از آب میترسن؟"
تهیونگ دست آزادش رو روی کمر جونگ کوک کشید و به شیطنت فاحشش خندید" شروع نکن بیبی"
جونگ کوک سرش رو کج کرد و به صورت عاری از نقص تهیونگ خیره شد.کف دستش رو روی گونهی اصلاح شده مرد کشید و عطر خاص صورت تهیونگ رو با چسبوندن بینیش به گونه اش ،عمیق نفس کشید.
"پیرمرد بی حوصله که از آب میترسه، فقط قهوه میخوره و چیزهای عجیب توی دفترش مینویسه"!
تهیونگ ماگ قهوه رو پایین گذاشت و دوباره ایستاد و جونگ کوک رو توی بغلش کشید" پیرمرد اگه کنترلش رو از دست بده و تنبیهت کنه چی؟"
جونگ کوک خندید و از بغل دوست پسرش بیرون اومد"مثلا چجوری میخوای تنبیهم کنی؟"
چندقدم عقب رفت و مقابل چشمهای خیره تهیونگ با یک حرکت تیشرت مشکی رنگش رو درآورد،بدن لخت و برفی رنگش مثل بچه ای بدقلق روی قلب تهیونگ نشسته و ضربه های مداوم به سینه اش میکوبید.
جونگ کوک با شیطنت نگاه به مردش کرد و وقتی مردمک لرزون و خیره ی تهیونگ رو روی بدنش دید، دستش رو به کمر شرتکش رسوند که تهیونگ مانعش شد" نکن کوک"
اما جونگ کوک گوش نکرد و اون رو پایین کشید و تنها با باکسر مشکی رنگش مقابل چشمهای گرسنه ی تهیونگ سمت آب دویید.
امواج بالتیک با خوشرویی از ورود چنین بت زیبایی به دریا استقبال کردن و بدن پسر رو در آغوش کشیده ،صحنهی بی نظیری برای تهیونگ ساختن.
ساعتش رو از دور مچش باز کرد و گوشیش رو هم از جیب شلوارکش بیرون کشید و روی زیرانداز انداخت.
قبل از اینکه جونگ کوک به سمت عمق دریا و دور تر بره ،وارد آب شد و با گام های بلند خودش رو به پسرش رسوند و از پشت بهش چسبید.
دستهای تهیونگ دور شکمش حلقه شدند و نفسش کنار گردن و روی گوش خیس شده اش پخش شد"شیطونی نکن"!
جونگ کوک آروم چرخید و اجازه داد ،آب روی بدنش تاب بخوره و صحنهی هوس انگیز تری برای مردش بسازه" منو ببوس"
قلب تهیونگ از این درخواست صادقانه منقبض شد،سرش رو خم کرد و همچنان که کمر و پهلوهای حونگ کوک رو بین بازوهاش میفشرد، لبهاش رو به بازی گرفت و میک های طولانی و خیسی بهشون زد.
دست هاش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و بدن لخت و خیس شده اش رو از داخل آب بیشتر بهش چسبوند و با ولع سیری ناپذیری لبهای مردش رو بوسید..
انگار زمان ایستاده و تنها این دونفر توی اون لحظه زندگی میکردن،بالتیک هم از دیدن بوسهی عاشقانه اون دو هیجان زده شده بود و خودش رو به دیوارهی صخره ها و تن ساحل میکوبید!
تهیونگ قدمی به جلو برداشت و بعد از مکیدن لب بالایی جونگ کوک و حسابی مزه کردنش بین لبهاش، ازش جدا شد و به صورت رنگ گرفته اش نگاه کرد.
"سردت نیست؟"
جونگ کوک آروم سر تکون داد و گونه اش رو روی سینهی تهیونگ گذاشت و پلکهاش رو بست" داره غروب میشه".
"برگردیم کلبه؟"
جونگ کوک نفس عمیقی کشید و به ابرهای لایه شده ی آسمون نگاه کرد" یکجا خونده بودم،زوج ها میرن غروب آافتاب رو تماشا کنن چون خورشید با سقوطش قربانیِ عشق میشه و به این شکل بهشون تبریک میگه".
بدن جونگ کوک رو بیشتر به آغوش کشید و روی موهای خیس شده اش رو بوسید،هیچ چیز زیبا تر از به آغوش داشتن زندگیش نبود،وقتی میتونست تپش قلبش رو حس کنه و با صدای نفس هاش آروم بگیره..
***
با تاریک شدن هوا،به کلبه برگشته بودن و تهیونگ بعد از تعویض لباسهاش،برای خرید شام بیرون رفته بود.
از حمون بیرون اومد و بعد از خشک کردن موهاش و پوشیدن لباسهای راحتیش،روی تخت نشست و مجسمهی نصفه رنگ شده اش رو دستش گرفت.
کمی نگاهش کرد و در نهایت با فکر اینکه میتونه با زرد پررنگ برای موهاش سایه ایجاد کنه،سراغ قلموش رفت.
رنگ رو توی ظرف ریخت و با کمی آب از بطریِ آب معدنیش، رقیقش کرد تا رنگ به خوبی روی پلی استر بشینه. قلمو رو توی رنگ چرخوند و با احتیاط روی مجسمه کشید و راضی از کارش مشغول پخش کردنش شد.
در چوبی کلبه باز شد و تهیونگ با جعبه غذاها داخل اومد." بازم رفتی سراغ اونا؟"
جونگ کوک قلمو رو توی ظرف انداخت و بلند شد تا به تهیونگ کمک کنه" هنوز رنگش مونده"..
تهیونگ نوشیدنی هارو از پلاستیک بیرون کشید و روی میز گذاشت" برو دستات رو بشور منم لباسام رو عوض کنم شام بخوریم".
جونگ کوک باشه ای گفت و به حموم برگشت.
توی این فاصله،تهیونگ پاکتِ کاغذی از جیب پالتوش بیرون کشید و روی میز گذاشت و کمربندش رو باز کرد تا شلوارش رو عوض کنه.
وقتی جونگکوک برگشت،تهیونگ در حال پوشیدن تیشرتش بود" رستورانش شلوغ بود؟"
دوست پسرش صندلی رو براش عقب کشید و خودش هم نشست" تقریبا..تمام مسافرهای امروز انگار رفته بودن اونجا".
پسر کوچیکتر اونقدری گرسنه بود که هنوز متوجه پاکت نشده بود و تمام توجهش روی خوراک لابستر و نوِنِ سوخاریش بود!.
تهیونگ با حوصله چند تیکه ماهی جدا کرد و کنار بشقاب جونگ کوک گذاشت" خوب بخور که ناهار نخوردی"!
جونگکوک تشکر کرد و چنگالش رو توی ماهی های فرستاده شده از سمت دوست پسرش، فرو کرد.
"راستی  پدرت تماس گرفته بود" تهیونگ نگاهش کرد"پدر من؟" جونگ کوک خیارشوری توی دهنش گذاشت و سرتکون داد" پرسید تاریخ ازدواج رو با کدوم کلیسا هماهنگ کردیم.من گفتم هنوز انجامش ندادیم".
تهیونگ منتظر نگاهش کرد و جونگ کوک ادامه داد" قرار شد خودشون تاریخ بدن چون پدرت تصمیم داره کل فامیلش رو برای ازدواجت بیاره".
لبخند روی لبهای تهیونگ نشست اما جونگ کوک با خجالت خندید " استرس گرفتم"..
دستش رو جلو برد و زیر چونه ی پسرش رو آروم لمس کرد" استرس نداره خوشگلم.غذات رو بخور"
"اگه فامیلات از من خوششون نیاد چی؟چندتا خاله داری؟ چون مامانت از من متنفره حتما اونا هم میشن"..
تهیونگ از نگرانی های پسرش دلش ضعف رفت، چنگال رو توی بشقاب گذاشت و دست دراز کرد و دست جونگ کوک رو گرفت" من یه دونه خاله دارم جونگ کوک.اما اصلا لزومی نداره نگران برخورد اونها باشی، مهم منم که تو تموم
زندگیمی، هیچ اهمیتی نداره بقیه این ازدواج رو بپذیرن یا نه .
در نهایت تو متعلق به منی"!
میتونست یخ زدن سرانگشتاش و سوختن گونه هاش از هیجان رو حس کنه، چی داشتن این کلمات که اینطور قلبش رو بی افسار میکردن...
"، باشه"..
خم شد و آروم لبهای پسرش رو بوسید"حالا بخور"
جونگ کوک برای برداشتن نوشیدنیش دست دراز کرد که متوجه پاکت روی میز شد" این چیه؟"

Love You So Bad | VKOOK - YOONMINWhere stories live. Discover now