مطمئن بود که تهیونگ دفترش رو توی گاوصندوق گذاشته اما وقتی اون رو پیدانکرد، از اتاق بیرون رفت تا جای دیگه ای دنبالش بگرده.
میدونست کارش اشتباهه و باید به مرزهای همسرش احترام بذاره اما تهیونگ چاره ای براش نذاشته بود.
جوری که رفتار میکرد آزاردهنده و نگران کننده بود، جونگ کوک حتی نمیخواست فکرش رو هم بکنه که تهیونگ ممکنه سمت خیانت کشیده بشه..
نگاهش به کتابخونه افتاد و از کنار شومینه گذشت تا بهش برسه.
هر کتابی که حس میکرد تا حدی شبیه به دفتر همسرشه برمیداشت و درنهایت ناامید تر از قبل اون رو به قفسه برمیگردوند.
کلافه شده بود و احساسِ خستگی میکرد.
انگار که تهیونگ دستش رو خونده و دفترش رو از فاش شدن نجات داده بود.
جونگ کوک نفسی گرفت و سرش رو به پشتی کاناپه تکیه داد" ممکنه فهمیده باشه بیدارم؟"
از تصورِ درست بودن فرضیه اش،تکونی خورد و ابروهاش رو گره زد.
سمت اتاق رفت تا لباس بپوشه که جایی کنارِ دیوار توجهش رو جلب کرد.
روی برجستگیِ کاغذ دیواری دست کشید و با احساسِ برآمدگیِ عجیبش، اخمش تشدید شد.
حتی فکرش هم نمیکرد تهیونگ همچین کاری کنه اما وقتی با تیغِ موکت بُُری کاغذ دیواری رو پاره کرد، تونست دفتر رو پیدا کنه..
اون مرد انگار که داشت باهاش بازی میکرد و قصداً دفتر رو چنین جایی پنهان کرده بود.
جونگ کوک نگرانِ فاش شدنِ حقایق داخلِ دفتر نبود، فقط میترسید تهیونگ بخاطر اینکارش بدجوری عصبی بشه.
اما عقب نکشید و کاملا مصمم دفتر رو باز کرد..
شاید اگر کسی جلوش رو میگرفت استقبال میکرد اما حالا، افکارِ بی پرده ی همسرش مقابل چشمهاش روی کاغذ بودن..
خیلی خوب فرانسوی بلد بود و میفهمید که تهیونگ چطور با دفترش در مورد تمایلاتِ وحشتناکِ خودش صحبت کرده.. اینکه اگر اون رو با غریبه ای ببینه در حد مرگ کتکش میزنه یا اگر تصمیم به ترکش بگیره، اون رو به آغوش مرگ میفرسته..
قطره اشکی روی کاغذِ لبریز از جوهر ریخت و جونگ کوک بابت اینکه دور از چشمِ تهیونگ فرانسوی یادگرفته بود ،خودش رو سرزنش کرد..
کاش نمیخوند و نمیفهمید چه افکاری بینِ دیواره های ذهنِ مردش غلت میخورن..
کجا بود اون عشقِ شیرین و قلب نوازی که جونگ کوک بخاطرش جونش رو میداد..
مردِ مهربون و عاشقش کجا رفته بود..
دفتر رو به سینه اش فشرد و روی زمین نشست،تنها شده بود و احساسِ تلِخِ بی پناهی میکرد..
از خودِ تهیونگ باید به خودش پناه میبرد و این دردناک ترین رویِ عشقشون بود..تهیونگ با دیدِنِ حالِ جونگ کوک از پشت گوشی، نگران شد ، هرلحظه منتظر بود که چمدونش رو جمع کنه و از خونه بره تا با سرعت خودش رو به خونه برسونه و بخاطر ترکش کردن ،باهاش برخورد کنه.
اما درست مقابلِ چشمهای براق و تیزِ تهیونگ، پسر کوچکتر ،دفتر رو سرجاش گذاشت و به اتاق رفت، لباس پوشیده و حاضر و اماده بیرون اومد تا صبحانه حاضر کنه، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده...
گوشیش رو خاموش کرد و دستی به صورتش کشید.
باید به کلاسش میرفت اما نگرانِ جونگ کوک بود، انتظار نداشت که بعد از دیدنِ اون تصاویر یا خوندنِ چند جمله ی ساده از اون دفتر، اینطور خونسردانه رفتار کنه..
خوشحال بود..یعنی جونگ کوک عاشقش بود..
پیشونیش رو بین دستهاش گرفت و پلکهاش رو بست" دارم چیکار میکنم؟" تقه ای به در خورد و یکی از دانشجوها داخل شد" استاد ما منتظر شماییم."
سری تکون داد و بعد از برداشتِنِ کیفش از دفترِ اساتید خارج شد.
***
YOU ARE READING
Love You So Bad | VKOOK - YOONMIN
Fanfiction𝑳𝒐𝒗𝒆 𝒀𝒐𝒖 𝑺𝒐 𝑩𝒂𝒅 - بدجوری دوستت دارم قسمتی از فیک: تمام انگیزه ام از اومدن به این کتابفروشی فقط دیدن اون صورت بینهایت جذابشه ...وقتی رو به قفسه ها می ایسته و کتابهارو مرتب میچینه، وقتی پشت میزش میشینه و با نگاه فوقالعاده اش بهم نگاه میک...