پارت۶

78 20 20
                                    


ییشینگ:آه کریس بلند شو..اوف خفم کردی..پاشو

دارم بالا میارم..عق..پاشو می‌خوام برم

دستشویی ..کریییییسسسسس..عق

کریس تکونی خورد و حلقه دستهاش رو از دور شینگ باز کرد،ییشینگ سریع بلند شد که بخاطر درد زیر شکمش دست راستش رو روی شکمش فشار داد،عق دیگه ای زد و دست چپش رو جلوی دهنش گرفت و لنگ زنان داخل دستشویی شد.

به محض وارد شدن کنار توالت زانو زد و بالا آورد،بازهم عق میزد و بجز اسید معده که باعث سوزش گلوش میشد چیز دیگه ای خارج نمیشد اشکی روی گونش چکید و شکمش رو محکم تر فشار داد.

کریس وارد دستشویی شد و کنار شینگ روی زمین نشست دستی پشت کمرش گذاشت و نگران جویای احوال معشوقش شد.

کریس:چیشده شینگ ؟چرا اینجوری شدی؟مسموم شدی؟بیا بریم بیمارستان،چرا گریه می‌کنی درد داری؟

ییشینگ که کمی آروم شده بود با حرکت سرش به کریس فهموند کمک کنه تا بلند بشه و دهنش رو که مزه اسید میداد بشوره،کریس همچنان ماساژش میداد ییشینگ بعد از شستن دهنش و دستاش به کریس تکیه دادو نفس زنان گفت

شینگ:از دیروز چیزی نخوردم.. معدم
خالیه برا همین بالا آوردم.. گشنمه پای هلو می‌خوام.

کریس: منو‌ ترسوندی ببخشید اصلا حواسم نبود الان میریم پایین هرچی دلت خواست میگم برات درست کنن.

ییشینگ :نه فقط پای هلو می‌خوام،اوم بغلم کن.

کریس تک خنده ای به حالت شینگ کرد، بوسه ای به سرش زد و گفت:باشه فقط پای هلو میگم درست کنن.

شینگ رو بغل کرد و از اتاق بیرون و به سمت آشپزخونه رفت.
ییشینگ سرش رو توی گردن کریس پنهان کرده بود و یقه لباسش رو دستاش می‌فشرد.

ییشینگ:م مگه بهت گ گفتم این طوری بغلم کنی؟بزارم ز زمین الان میفتم هوففف

کریس:نترس وزن تو اندازه یکی از وزنه هایی که میزنمم نمیشه
اونا رو که نمیندازم پس توام نمیفتی ریلکس باش و کیف کن
ملت ارزوشونه شوهرشون اینطوری ببرتشون سر میز صبحانه.

با رسیدن به آشپزخونه شینگ رو روی صندلی گذاشت و به خدمتکار که صبحانه رو آماده کرده بود گفت تا پای هلو رو برای همسرش بیارن

ییشینگ: یک، من مردم نیستم.
دو، من هنوز بله ندادم فعلا با زور گویی تو پیش رفتیم، هنوزم دلخورم پس هی نگو همسرم همسرم
سه، من با دمبلت یکی هستم آیا؟

به دنبال حرفش پشت چشمی نازک کرد و بشقاب پای سیب رو برداشت و با لذت به خوردنش مشغول شد.
اخمی بخاطر نشستن روی صندلی کرد کمی خودش رو جابجا کرد تا سوزش مقعدش کمتر بشه اما مث اینکه اینطوری نمیشد پس باز هم بدون توجه به دردش خودش رو به خوردن مشغول کرد.

بهم اعتماد کنDonde viven las historias. Descúbrelo ahora