P8.His eye's

3K 362 67
                                    

جونگ‌ کوک‌ با خستگی کلید رو توی‌ قفل چرخوند‌ و در خونه‌ رو باز کرد. وارد که شد همه جا تاریک‌ بود ، با تعجب‌ ابروهاش‌ رو بالا انداخت‌ و برق‌ دم‌ در رو روشن‌ کرد‌ ، اول‌ کفشاش‌‌‌ رو با دمپایی عوض‌ کرد و همینجور‌ که‌ بقیه لامپ هارو روشن میکرد اسم‌ تهیونگ‌ رو هم صدا می زد اما جوابی نمیگرفت‌ .
تا اینکه رسید به حال و وقتی برق‌ رو روشن‌ کرد با تهیونگی که‌ روی مبل نشسته‌ بود و پاهاش‌ رو بغل کرده بود مواجه‌ شد‌ همین باعث‌ شده کمی‌ تو جاش‌ بخاطر‌ یهویی‌ دیدنش‌ بپره‌ و چشماش‌ رو روهم فشار بده .

: این‌ چه وعضشه ، چرا اینجا‌ نشستی؟

ته‌ته‌ با چشمای‌ که‌ زیرش‌ گود‌ افتاده‌ بود و هاله‌ سیاه‌ افسردگی‌ که دورش‌ رو احاطه کرده بود به‌ کوک نگاه‌ کرد و چیزی زیر لب‌ زمزمه کرد‌ که متوجهش‌ نشد و با‌ ترس از حالت‌ ته گفت : چ..چی؟

: گوشیم‌
تهیونگ عصبی غرید و خطرناک‌ نگاهش‌ کرد حالا اون‌ هاله‌ دورش از افسردگی‌ به میام لختت‌ میکنم‌ بعد جرت‌ می دم‌ تغییر پیدا کرده بود .

کوک با تعجب‌ چند بار پشت‌ سر‌ هم پلک‌ زد و بعد اروم‌ گوشی‌ رو از تو جیبش‌ در اورد‌ که تهیونگ مثل‌ یه‌ سر و دوگوشی‌ که تیتاپ دیده‌ به سمتش‌ حمله‌ ور‌ شد‌ و باعث‌ شد  از پشت‌ روی‌ مبل‌ بیوفته‌ و اون‌ هم‌ رو رونای‌ قویه‌ ددیش‌ فرود‌ بیاد .

کوک با بهت‌ به تهیونگ که روی روناش‌ نشسته‌ بود و با ذوق به گوشیش‌ نگاه‌ می کرد‌ خیره‌ شد و با خودش‌ فکر کرد داره با یه دیوونه‌ قرار میزاره یا همه‌ این روزا‌ جونشون‌ به گوشیشون‌ وصله و سعی کرد اون صدا که‌ می گفت نخیر‌ تو خیلی غیر طبیعی رو نادیده‌ بگیره.

چهرش خیلی نزدیک بود و بخاطر‌ نور زرد شب خواب‌ صورتش‌ زیبا‌ تر دیده‌ می شد  ، برق‌ چشماش‌ کوک رو وادار‌ می کرد تا دستش‌ رو جلو‌ ببره‌ و موهای‌ مزاحمش رو که از دیدن چشماش‌ محرومش‌ کرده بود کنار بزنه‌

چشم‌ واقعا عضو عجیبیه‌ ، با یکبار دیدنش‌ می تونی عاشق شی و دلت‌ رو سند به طرف داریش بزنی . عشق به چشم‌ های براق پسرک‌ های بازی گوش یا چشم های خمار و خسته از زندگی‌ ، چشم هایی که از الکل قرمز‌ شدن یا چشم های که بازتاب‌ لبخند رو میشه توشون‌ دید . هیچوقت‌ هیچ جای و هیچ‌ شخصی صاحب چشم‌ های معمولی نیست چون‌ چشم‌ دریچه‌ روح‌ ادمه‌ .

با تردید دستش‌ رو بالا اورد‌ و موهای‌ ته رو‌ اروم‌ از روی چشماش‌ کنار‌ زد ، مبهوت‌ اون‌ دوتا‌ گوی‌ مشکی‌ شده بود ، چشماش‌ خیلی اشنا‌ بود اون‌ رو یاد شب‌ هایی‌ که تنهایی‌ به آسمون خیره‌ میشد‌ مینداخت‌ ، همونقدر‌ تنها

تهیونگ که حالا متوجه نگاه‌ خیره کوک شده بود‌ لبخنده‌ مستطیلی زد که باعث‌ جمع‌ شدن‌ چشماش‌ شد و با ذوق‌ گفت : راستی خوش‌ اومدی‌ ددی‌
بعد گوشه‌ لبش‌ رو بوسید‌ و سریع‌ با گوشی‌ عزیزش‌ به سمت اتاقشون‌ پرواز کرد

I found a daddy just for myself ( kookv version )Where stories live. Discover now