آه~~~
به عنوان یه روانپزشک که سوگند خورده بود ، وجدانش اجازه نمی داد که مرد شکسته کنارش رو ترک کنه
هرچند کمی معذب بود ولی لعنت ، پارک جیمین تو چند ساله که داری اینکار رو انجام میدی فاکتور از اینکه روش کراش زدی البته منهی دویستا کراش دیگه ای که داری برو باهاش حرف بزن مرد .روی صندلی کمی به سمت چپ حرکت کرد تا بتونه از فاصله ی نزدیک تری با مرد حرف بزنه
: هی ، می تونیم کمی باهم حرف بزنیم؟اگه درست یادش باشه اسمش هوسوک بود .
: برو رد کارت
اوه ، که این طور ، اون داشت با اون چشمای تیزش که به اصطلاح با پنبه سر میبرید بهش می گفت که بره گمشه؟ اوه ، همممممممم ، کَن یو چوک می سِر؟
به خودت بیا مرد الان وقت اینکارا نیست .
: چرا؟ نمی خوای یکم آروم شی ؟ توی این شرایط بهش نیاز داری
اومممممممممممممممم حتی پوزخندش هم کشنده بود و تیکه هایی که با نگاهش می نداخت >>>>>>، هوا چه گرم شده .
: چیه؟ نکن می خوای اغوام کنی؟
پارک ، یالا ، یکم از جذابیت های خودت رو هم رو کن .بیا بریم تو جلد جدیمون ..
هوسوک با تمسخر به پسرک با نمک رو بروش که تو شالگردان و کلاهش غرق شده بود و شبیه بچه دبستانی ها بود نگاه کرد.
و اما جیمین : اوه می دونی اینجا یکم گرم شده
کلاهش رو از روی سرش برداشت و دستش رو داخل موهای نقره ای رنگش کرد و به سمت بالا داد ، شالگردنش و کاپشنش رو در آورد و حالا با یه یقه اسکی مشکی که آستین هاش رو تا ساعد بالا زده بود و موهای کج شده روی صورتش با چشم های خمار ، پاهای دراز و کشیده ای که از هم باز شده بود و دستی که روی پشتی صندلی گذاشت و با نگاهی از بالا به پایین جوری که می گفت می خوای روی پاهام بشینی؟ به هوسوک نگاه می کرد .
الان شده بود شیر سیاهی که قرار بود با چشم هاش شکار کنه .
( اوففففففف )
: خب هوسوک شی نمی خوام تو زندگی شخصیت دخالت کنم ولی الان جوری بنظر می رسی که انگار می خوای یکی رو بکشی پس چرا یکم با هم اختلات نکنیم؟ می دونی من مشاور خانواده .
چشم هاشون انگار که دو قطب مخالف یک اهنربان از هم کنده نمی شدن.
: چی می خوای بدونی؟ از رابطه ی که هردو سگ دو زدن ولی وقتی یکیشون بود اون یکی نبود؟ که عاشقی بلد نبودن؟ که گذشته ها و افکار و اعتقادتشون گند زد تو زندگی مشترک شون ؟ هاهاهاها
با این نوع خنده ها آشنا بود و این چشم های لبریز رو هر روز می دید .
: ولش کن مهم نیست بالاخره امشب تمومش کردم.
کمی به جلو خم شد و از حالت سلطه گر خارج شد تا هوسوک حس راحتی کنه .
: شاید پرویی باشه ولی .... چی شد که اینجوری شد
هوسوک چشم هاش رو بست و سرش رو به دیوار سرد و سفید پشتش تکیه داد و جیمین فقط سیبک گلویی رو می دید که با هر کلمه بالا و پایین می رفت و چشم هایی که از دسترسش خارج شده بودن
: ما خیلی عاشق بودیم ، خیلیییییی ، فقط نفرت اون از خودش بیشتر از عشق ما بود و من خسته از نگران شدن برای آدمی که برای خودش ارزشی قائل نبود و هر روز منتظر بودن برای شنیدن خبر.....مرگش.
من هنوزم دوسش دارم ولی دیگه روح خستم طاقت نگرانی و انتظار رو نداره شاید با تموم کردنش با ادم دیگه ای آشنا بشه که بالاخره مجبورش کنه تا خودش رو دوست داشته باشه .: پس تو چی ؟ برای خودت کسی رو نمی خوای که عشقی که لایقش هستی رو بهت بده .
اون پوزخند نزد ...... داشت فکر می کرد پس یعنی یه جوابی براش داشت که شده بود دلیل شلوغی افکارش.
: من .... فقط توان شروع یه رابطه دیگه رو ندارم ، من و اون تجربه های خیلی خوبی داشتیم حتی بیشتر از اون خاطره های تلخ مشترک ، من چیزی که از عشق می خواستم رو گرفتم ، ترجیح میدم بقیه عمرم رو با داشته هام بگذرونم ، من ادم کشور گشایی نیستم .
با بیرون اومدن دکتر هردو ایستادن : حالش خوبه فعلا بیهوشه لطفا برای بقیه کارا برین پذیرش
نفس هوسوک به ارومی رها شد و دل نگرانیش کم تر .
___________________________________________
اتاقش همیشه سرد بود ، سرد تنهایی ، سرد بی رنگی ، سرد مردگی و دلتنگی . قلبش همیشه سرد بود . قلب ؟ نه ، گورستون رویاهاش . رویای تا ابد با اون بودن .
و الان چی ازش مونده بود ؟ کیم نامجون قاتل ، چرا مردم تبدیل به چیزی میشدن که نمی خواستن ؟ هیچوقت نخواست تبدیل به اینی بشه که هست .
قاب عکس توی دستاش خیلی قدیمی بود ، به اندازه ده سال خاطره با ادمای جای گرفته توی اون عکس داشت
یک قابه عکس سه نفره ، تهیونگ وسط اونها نشسته بود .
: هیونگ فکر نمی کنه که تقصیر تو بود ، فقط دیگه مثل قبل نمی تونه دوستت داشته باشه ، نمی تونه تو چشمات نگاه کنه و یاد اون نیوفته . تقصیر هیچکدوممون نبود تهیونگا ولی تاوانش رو ما دادیم .
نگاهش بالا تر اومد و قطره اشک اسیر شده تو چشماش بالاخره روی عکس افتاد ، درست روی چشم های اون پرنده رها شده : و تو مین یونگی ، دنیا خیلی عجیبه نه ؟ من داره سی سالم میشه و تو داخل هیجده سالگی موندی
:)
YOU ARE READING
I found a daddy just for myself ( kookv version )
Fanfictionتمام شده داستان راجب پسریه که قصد داره چیزی رو تجربه کنه که همه ازش حرف میزنن و اکثر انجامش دادن و حالا تو سن نوجوونی و کنجکاوی قراره اون هم طعمش رو بچشه طعم داشتن یه رابطه رو ولی توی این رابطه دنبال چی میگرده؟ کسی رو که برای اولین تجربش ا...