رویا

123 42 10
                                    

.

.

.

.

پلک گیجی زد و به ارومی روی تخت نشست. افتاب از لا به لای پرده های سنگین به هر سختی ای که بود خودش رو داخل میکشید و ذرات غبار رو براق جلوه میداد.

از جاش بلند شد و بعد از عوض کردن لباس خواب ابریشمیش با یه بلوز رسمی زرشکی و شلوار مشکی رنگ راسته اش از اتاق خارج شد.

دیگه خبری از غریبه ها نبود پس نیازیم نبود خودش رو تو اتاقش حبس کنه. از پله های عمارت پایین رفت و وارد سالن پذیرایی شد. بدون اتلاف وقت سمت اتاق غذاخوری به راه افتاد اما قبل ازینکه دستگیره رو پایین بکشه و در رو باز کنه صدای خنده های عمیقی به گوشش خورد.

اون صدای خنده شاید غریبه ترین صدای خنده ای بود که برای گوش هاش اشنا بود. غریبه ای درحد یه تصور دور از اتفاقات دیشب. ناجی گربه کوچولوش. پس اون هنوز داخل خونشون بود.

دور زد تا دوباره به اتاقش برگرده ولی نیروی عجیبی ازین کار منعش کرد. انگار که اون مرد جاذبه ای اطراف خودش داشت. فلیکس عمیقا جذبش شده بود.

پس وقتی که به خودش اومد وسط سالن غذا خوری ایستاده بود و صبح بخیر میگفت.

: "اوه. صبح بخیر پسرم." پدرش با لبخند روشنی گفت و سمت ژنرال برگشت، "فلیکس پسرمه قربان."

مرد با دستمالی که روی میز بود دور دهنش رو نمایشی پاک کرد و لبخندی رو به پسر جوون پاشید، "صبح بخیر مرد جوان."

نرم به سمت صندلیش که دقیقا رو به روی صندلی ژنرال قرار داشت رفت و روش جای گرفت و منتظر موند تا سر خدمتکار بساط صبحانه رو براش بچینه. در همون هنگام به بحثی که بین مرد و پدرش در جریان بود گوش کرد. همونطور که پیشتر گفتم، فلیکس گوش و چشم اون خونه بود. نامرئی ولی از همه چیز باخبر.

: "پس دارید میگید امیدی به پیروزی در جنگ دارید ژنرال؟"

: "اسلحه هایی که دولت دراختیارمون گذاشته بسیار قوی تر از اسلحه های دشمنه." مرد اینسری هم مثل پاسخ های قبلی ای که به سوال های نامحدود پدرش داده بود با هاله ای از ابهام جواب داد. از سیاست ژنرال خوشش اومده بود. مرد زیرک در عین حال که جواب میداد و روی پدرش رو زمین نمینداخت حواسش بود چیزی از اطلاعات مهم کشوری لو نده و جون خودش رو به خطر نندازه.

: "داشتم فکر میکردم شهردار. اگه ممکن باشه امروز برم و سری به باغتون بزنم. دیشب بخاطر تاریک بودن هوا نتونستم ازش به خوبی لذت ببرم." کریستوفر از پنجره شیشه ای بلند قد اشپزخونه به درخت های بید مجنون توی حیاط چشم دوخته بود.

: "البته البته. حتی فلیکس هم میتونه راهنماییتون کنه." چنان با سرعت سرش رو سمت پدرش برگردوند که شک نداشت چندتا از استخون هاش از جا در رفتن.

CordoliumWhere stories live. Discover now