کمی بیشتر از لیاقت من

97 37 10
                                    

.

.

.

.

: "لیکسی؟" زمزمه کرد و چشم های خواب الودش رو به نرمی با یه دست مالید. برعکس اتاق پسر، اتاق اون همیشه مورد عنایت خورشید صبحگاهی قرار میگرفت.

بدون اینکه زحمت عوض کردن پیژامش رو به خودش بده از اتاق خارج شد. صدای خنده های گرم پسر کوچیکتر پیچیده تو فضای عمارت اولین چیزی بود که گوش هاش رو نوازش کرد.

نمیدونست دقیقا با چه معجزه ای ولی گربش نه تنها از همیشه سرحالتر بود بلکه درحال خوش و بش کردن با خدمتکار ها هم بود.

برعکس خودش، معشوقش به هیچ عنوان اعتقادی به اختلاف طبقاتی نداشت و همه مردم رو هم سطح میدید. شایدم بخاطر همین اخلاقش بود که بیشتر به دلش نشسته بود.

ژنرال محبتشو، گرماشو، عشقشو توی وجود پسر منزوی، سرد و گوشه گیر پیدا کرده بود. اون کمبود هاشو توی وجود فلیکس پیدا کرده بود.

: "صبح بخیر." اروم دستاشو دور کمر فلیکس حلقه کرد و باعث شد پسری که تا چند لحظه قبل سرش گرم برعکس کردن پنکیک ها بود خشکش بزنه.

: "زود بیدار شدی." لب هاش جایی نزدیک گوش پسر رو بوسیدن.

: "میخواستم اشپزی کنم." با حسرت رو به مواد وا رفته توی ماهیتابه گفت و با لبی آویزون توی آغوش ژنرال چرخید تا رو به رو شن، "چرا درست شکل نمیگیرن کریس؟"

مرد زیرچشمی نگاهی به ماهیتابه و موادی که غیرقابل خوردن بودنشون از همونجا هم به چشم میومد، انداخت و بعد دوباره به صورت خوش نقش پسر رو به روش خیره شد، "ولشون کن. جنیس یه کاریشون میکنه."

: "اما میخواستم خودم درستشون کنم." لبش حتی بیشتر از قبل اویزون شد.

: "لعنتی اینقدر کیوت نباش." سد اخر مقاومتش شکست و قبل ازینکه کامی از لب های پسرش بگیره عاجز زمزمه کرد.

: "یه... لحظه... میسوزن... اینا..." نه اینکه تا وقتی ژنرال با اون شعف لب هاشو میبوسه اهمیتی به پنکیکا بده، فقط اینکه خیلی مسخره میشد روز اول رابطشون عمارت معشوقشو بسوزونه.

هرچند گفتن اون جمله و نگفتنش هیچ فرقی نداشت... چون حالا فلیکس پاهاش رو دور کمر مرد حلقه کرده بود و ژنرال وقیحانه مشغول نوازش باسنش بود.

: "بخدا سوختن." با حس کردن بوی شدیدی ژنرال رو از خودش دور کرد.

: "به درک که سوختن. پنکیک بخوره تو سرم." کریس پوکر گفت و قبل از خارج شدن از اشپزخونه ضربه محکمیو روونه باسن مظلوم پسر غمزده کرد.




: "چرا بید مجنون نداری؟" صبحانه رو توی باغ صرف میکردن و تمام تایمی که ژنرال به صورت خورشیدش خیره بود، فلیکس با پررویی مشغول چشم چرونی توی باغ و درختا بود.

CordoliumDonde viven las historias. Descúbrelo ahora