.
.
.
.
مقابل پنجره ایستاده بود و به گنجشک بی پناهی که میون مشت کوچیکش امنیت رو پیدا کرده بود با نگاهی مهربون خیره بود.
کل خونه در تکاپو بود. از خدمتکارها گرفته تا خدمه. از مادرش تا سگ شکاری پدرش. همه درتلاش بودن تا شرایط بهتری برای پذیرایی از موهبت بزرگی که شانسشون رو مهک زده بود رو مهیا کنن.
تو کل شهر شایعه رد شدن ژنرال بنگ و همراهانش از اونجا پیچیده بود و اگه این شایعه به حقیقت میپیوست برای هیچکسی پر منفعت تر از پدرش که شهردار شهر کوچیکشون بود، نبود.
مطمعنا یه همچین ژنرال بلند مرتبه ای میتونست به بالاتر رفتن مقام پدرش کمک کنه. ژنرالی که دست راست پادشاه کشور بود.
با بال بال زدن موجود کوچیک توی مشتش متوجه شد پرنده رو ترسونده پس فقط مشتش رو باز کرد و اجازه داد ازادی به اون خلقت برگرده.
راهرویی که اتاقش در اونجا قرار داشت خلوت تر و ساکت تر از تمام عمارت بزرگ خانواده لی بود.
دلیلشم مشخص بود، هیچکس حق نداشت بدون اجازه مادام خونه به اتاق زیبای خفته نزدیک بشه. هیچکسم واقعا نزدیک نمیشد، مگر که از جونش سیر شده بود.
گوشه پنجره نشست و نگاهش رو به باغ سرسبز که حالا تعداد زیادی صندلی و میز گوشه کنارش به چشم میخورد دوخت.
هوا داشت گرم تر میشد و خورشید پرتوهاش رو با تنبلی رو اهالی شهر پرتش میپاشید.
بند دراز گوشه استنیش رو میون دو انگشتش گرفت و با بیحوصلگی تابی بهش داد.
از شلوغی بدش میومد. از انسان ها بدش میومد. از هرکسی که فکر میکرد زندگی یه نعمته و پول خوشحالی اوره بدش میومد.
سرباز های احمقی که بخاطر عشق به کشورشون جونشون رو کف دستشون مینداختن... ازونام بدش میومد.
از ژنرالم بدش میومد. ژنرالی که خوش قیافه بودنش زبان زد دخترای محلی بود. ژنرال مجردی که همه دخترها ارزوی ازدواج باهاش رو داشتن و خانواده ها هرشب دعا میکردن اون مرد باوقار دامادشون بشه.
تعجبی نداشت اینقدر دقیق از پچ پچ های پیچیده تو گوش شهر خبردار بود. اون تمام مدت توی اتاقش میموند. وقتی هوا سرد میشد به حیاط میرفت و وقتی هوا گرم میشد طوری ناپدید میشد که کسی باورش نمیشد خانواده لی فرزندی دارن.
اون تمام مدت گوش میشد و میشنید. چشم میشد و میدید. حس میشد و لمس میکرد. اما درعوض خیلی وقت بود کسی صداش رو نشنیده بود، کسی از سمتش لمس نشده بود، کسی پای حرفاش ننشسته بود.
خیلی وقت بود با تنهایی عجین شده بود. برعکس اهالی خونه عاشق گربه ها بود. اون موجودات پشمالو که با پررویی ازت طلب عشق میکردن. شاید هم چون تو اون ها خودش رو میدید. کسایی که مورد تنفر قرار میگرفتن و همه ازشون میترسیدن، میگفتن بدبیاری میارن و دمشون رو میچیدن. شاید هم اشتباهی در تناسخش رخ داده بود و به جای بطن گربه، اون با یه روح گربه توی بدن انسان به دنیا اومده بود.
ESTÁS LEYENDO
Cordolium
Fanfic"اگه بهت اعتماد کنم بهم اسیب میزنی؟ اگه در اغوشت بگیرم پسم میزنی؟ اگه دوستت داشته باشم ازم فاصله میگیری؟" "من بی درک و فهم، عجول، مغرور و زیاده خواهم، ولی خودخواهی میکنم و بهت میگم که میخوام تمام تورو برای خودم داشته باشم." ~ خلاصه: برای فلیکس زمان...