کشش

97 35 8
                                    

.

.

.

.

با چمدون کوچیکش جلوی در ایستاده بود و چشم هاش پی یافتن پسر ریز جثه میجنبیدن.

افرادش خیلی زودتر به پایتخت رسیده بودن و اون هم قرار بود دیشب راه بیوفته هرچند، اتفاق های غیر منتظره از قبل خبر نمیدادن.

شهردار، مادام لی رو بین بازوش حبس کرده بود و هردو به همراه لبخند غمزده ای با ژنرالی که علارغم دوروز کنارش بودن، به شدت باهاش احساس صمیمیت میکردن خداحافظی میکردن.

با اطمینان یافتن ازینکه پسر برای وداع نمیاد چمدونش رو برداشت و بعد از قرار دادن کلاهش روی سرش از عمارت خانواده لی خارج شد.

: "ژنرال..." پسر فریادی کشید و با عجله یکی درمیون پله هارو رد کرد. بااین وجود که طرفای ساعت 4 صبح خوابش برده بود از ساعت هشت مشغول زدن طرح هایی روی تیکه روزنامه ای بود و امیدوار بود که ژنرال هنوز داخل عمارت باشه. اون تمام وقتش رو صرف نقاشی کشیدن برای اون کرده بود و خیلی نامردی بود اگه مرد بدون دیدنش ازونجا میرفت.

: "ژ-ژنرال." با نفس نفس روی زانوهاش خم شد و بدون اینکه سرش رو بالا بیاره با دست های لرزونش کاغذ تا شده رو جلوی سینه کریستوفر گرفت.

: "اوه این چیه؟" با تعجب کاغذ رو از میون انگشتای سفید پسر بیرون کشید.

: "خدای من این... تو برای من یه پروونه کشیدی فلیکس؟" ژنرال مبهوت به لبخند عمیق و چشم های هلالی پسر خیره شد.

: "یادت نره ژنرال. زود برگرد." روی نوک انگشتاش بلند شد و در یک حرکت مرد رو در اغوش گرفت و به همون سرعت هم ازش جدا شد و دستای ژنرال که برای حلقه شدن دورش بالا اومده بودن تو هوا مشت شدن.



قهوه اش رو مزه مزه کرد و به اخرین اخبار از رادیو گوش سپرد.

: "ببینید کی قدم رنجه فرمودند. شرمندمون کردید ژنرال." دوست قدیمیش تئودور سر به سرش گذاشت.

: "شماهم خودتون خیلی کم پیدایید جناب وزیر." فضای اتاق از خنده دو مرد جا افتاده پر شد.

: "خودت که میدونی. درگیر کارهای عروسیمم." روی مبل کناری کریستوفر و مقابل شومینه لم داد.

: "باورش سخته که بلاخره دم به تله دادی." نگاهی زیر چشمی رد و بدل کردن.

: "خودت که ماریارو دیدی. یه ماریای واقعیه. اگه باهاش ازدواج نمیکردم باید به عقلم شک میکردی. بگذریم. تو از خودت بگو. شایعه شده یه گنج واقعی تو عمارت یکی از شهر های پرت پیدا کردی." وزیر با لبخندی شیطانی ابرویی بالا انداخت.

: "اوه. اره اونم چه گنجی." کریستوفر پوزخندی زد، "چقدر علاقه مندید برای من شایعه درست کنید."

CordoliumDonde viven las historias. Descúbrelo ahora