صمیمیت

87 39 11
                                    

.

.

.

.

: "سال نو مبارک." شهردار با شوق فریاد کشید و بطری شامپاین رو باز کرد.

تمامی اهالی خونه توی سالن پذیرایی کنار شومینه ایستاده بودن و مشغول خوش و بش و خوشگذرونی بودن. تمام اهالی خونه جز فلیکس. تک پسری که توی اعماق تاریکی روی یکی از پله های عمارت نشسته بود و از دور بهشون چشم دوخته بود. کسی که هیچکس متوجهش نبود، شایدم بود و اهمیتی نمیداد.

بهرحال اهالی اون عمارت به نبود فلیکس بینشون عادت کرده بودن. دستش رو روی ساق پاش بالا پایین برد تا گرما رو به پاهای ظریفش برگردونه.

تلاش بیفایده ای بود. منشا سرمایی که توی سلول هاش میدوید تاریکی و طوفان بیرون نبود، قلبش بود که مثل دونه های سفیدی که از اسمون میباریدن یخ زده بود.

: "کاش فقط بیای." آهی کشید و پلکاش رو روی هم فشار داد.

لویی کنار پاش ساکت روی زمین نشسته بود. حتی گربه اش هم نرمال نبود.

: "به نظرت زود برمیگرده لویی؟ اولین باره که از تنها بودن خوشم نمیاد. من دارم عوض میشم مگه نه لویی؟ این خوبه؟ میترسم... اگه عوض شم باید چیکار کنم؟ من نمیخوام عوض شم." لرزون نفس حبس شدش رو به بیرون فرستاد و بلند شد تا به اتاقش برگرده. با اونجا نشستن چیزی عوض نمیشد.



: "منظورتون چیه که خزانه خالیه؟ از من توقع داری سربازام رو قربانی امنیت شما کنم درحالی که دست و بالم رو با خوش گذرونی های بیهودتون بستید؟" با عصبانیت از پای تلفن سر وزیر اقتصاد فریاد کشید و بعد تماس رو قطع کرد.

براش اهمیتی نداشت اگه خلع مقام میشد. درحال حاضر جون افرادش براش اولویت داشت.

با خستگی به پشتی صندلیش تکیه داد و سیگاری اتیش زد. یعنی الان فلیکس چیکار میکرد؟ حالش خوب بود؟

دو هفته از شروع سال نو میگذشت. دو هفته ای که از پایگاه به قصر و از قصر به پایگاه پینگ پونگ میکرد.

وضعیت کشور غیرقابل تحمل بود. سرباز ها با کوله باری از خستگی از کشورشون دفاع میکردن و حتی سال نورو هم پیش خانواده هاشون نمیگذروندن و درمقابل سیاستمدار های کثیف توی عمارت هاشون با شکم خوک از خودشون پذیرایی میکردن.

از جاش بلند شد و سمت تلفن رفت. شاید بهتر بود با عمارت لی تماس میگرفت. ممکن بود فلیکس قبول کنه باهاش صحبت کنه؟

: "بفرمایید؟"

: "عمارت شهردار لی؟"

: "بله."

: "من ژنرال بنگ هستم. میخواستم با فلیکس صحبت کنم." کمی منتظر موند تا خدمتکار که مطمعن بود الان حسابی شوکه شده به خودش بیاد.

CordoliumDonde viven las historias. Descúbrelo ahora