سپیده دم

87 29 4
                                    

.

.

.

.

با خستگی پلکای بستشو روی هم فشرد تا جلوی نفوذ افتاب به زیر پرده پوشش دهنده مردمک هاش رو بگیره. حس میکرد وزنه ای صد کیلویی روی کل بدنش گذاشتن. کمرش ذق ذق میکرد و پاهای برهنش مور مور میشد. وقتی یاد دیشب و شیطنتاش توی حموم میوفتاد میخواست خودشو پاره کنه. دیشب یا تسخیر شده بود یا نخورده مست بود.

: "صبحت بخیر سان شاین." صدای بمی که زیر گوشش پیچید باعث سیخ شدن موهای سرش شد.

: "برو اونور..." جیغی کشید و مرد رو به شدت هل داد.

: "ذاتا که کمر نمونده برام. یکمم محکم تر هل بده بزار پرت شم پایین له شم راحت شی." ژنرال با قیافه درهم رفته ساختگی که دلرحمی پسر رو برانگیخته کرد غر زد. در اصل کمرش حتی یکمم درد نمیکرد. فشاری که پسر هم بهش وارد کرده بود مثل یه نوازش رو دستش نشسته بود. ولی خب نمیتونست دست از کرم ریختن روی ووروجکی که دیشب نذاشته بود حتی پلک روی هم بذاره و خودش با خیال راحت خوابیده بود برداره.

: "فلیکس تو جدا بد خوابی." با یاداوری دیشب ناگهان پوکر گفت.

: "ببخشید؟" پسر با شنیدن توهینی که بهش شده بود به سرعت روی تخت نشست و اجازه داد روتختی از سرش و بالا تنه برهنش رد بشه و روی پایین تنش بشینه. ولی بعد با پیچیدن درد فجیهی توی کمرش دوباره ول شد. اما با این تفاوت که اینسری توی بغل ژنرال بود.

: "خوبی؟" مرد نگران پرسید و دستش رو روی پوست گندم گون پسر لغزوند و مشغول مالش دادن کمرش شد.

: "من بد خواب نیستم." به ارومی نق زد و دماغشو به گردن مرد مالید.

: "چرا هستی. البته تا قبل از دیشب هیچوقت نشون نمیدادی. همیشه یه گوشه تو خودت جمع میشدی و حتی موقع خوابم میلرزیدی. مسخرست ولی خوشحالم دیشب دهنمو با لگدات و قل خوردنات صاف کردی. خوشحالم که راحت خوابیدی." مرد با لبخندی جملشو تموم کرد و بازوهاش رو دور پسر پیچوند و روتختیی که پایین تنش رو پوشونده بود روی کل بدنش کشید.

: "سردت میشه." رو به پسری که از همون فاصله نزدیک زل زده بود تو چشماش گفت و بوسه ای روی نوک دماغ پسر کاشت.

: "عین بخاری میمونی، سرمای چی." با پررویی زبون درازی کرد و کمی وول خورد تا بیشتر داخل اغوش مرد فرو بره. جواب پس میداد ولی در حقیقت به شدت خجالت کشیده بود. انگار که توی قلبش اتیش بازی راه انداخته بودن و زیر دلش درحال طناب بازی بودن. این حجم از احساسات قشنگ یهویی برای روح بی جنبش سرسام اور بود.

انگار که بعد از 12 سال شب طولانی و تاریکش به اتمام رسیده بود و حالا خورشیدش طلوع کرده بود.

: "من گرسنمه."

: "باید کمی صبر کنیم ساعت صبحانه تموم شه و مامان بابات برن تا بتونیم صبحونه بخوریم."

CordoliumWhere stories live. Discover now