زندگی

86 33 9
                                    

.

.

.

.

: "اگه سرما بخوری خودمو نمیبخشم." ژنرال برای بار دهم توی پونزده دقیقه گذشته تکرار کرد و با جدیت بیشتری طوری مشغول خشک کردن موهای طلایی سان شاینش شد که انگار سرنوشتش به اینکه موهای پسر خشک میشه یا نه بستگی داره.

هرچند کمی پایینتر، جایی که پسر کوچیکتر نشسته بود، همه چی آروم به نظر میرسید. انگار یه خط فرضی بین دغدغه های مرد روی مبل و پسری که بین پاهاش روی زمین نشسته بود کشیده بودن. فلیکس راحت لم داده بود، از هات چاکلتش مینوشید، به شعله های فروزان داخل شومینه خیره بود و به اتفاقای یه ربع پیش فکر میکرد و عملا غرغر های مرد رو نادیده میگرفت.

پلاک بیضی شکل کدر رنگ که روش گل اسمرالدو به خوبی حک شده بود گردنش رو نوازش میکرد. لبخند از روی لبش کنار نمیرفت و حالا تازه داشت به مفهوم حرف پدرش پی میبرد.

همیشه کریسمس که میشد پدرش تنها یه ارزو میکرد، اینکه تک تک اعضای خانوادش فقط زنده نباشن، زندگی کنن. فلیکس 6 ساله هیچ نظری راجب دعای پدرش نداشت. مگه چه فرقی بین زندگی کردن و زنده بودن وجود داشت؟ ولی برای فلیکس بیست ساله، کسی که برای دوازده سال فقط زنده بود و الان تازه داشت طعم زندگی کردن رو میچشید این دعا یه موهبت بود.

: "اخه اول تابستون چه بارونی؟" کریستوفر بار دیگه زیر لب غری زد.

: "ژنرال..." سرش رو گردوند تا از پنجره کلبه ای که توش بودن به بیرون خیره شه. بارون هنوز نم نم میبارید. چک چک قطرات آب، فس فس سوختن چوب ها توی شومینه و غر غر های اروم کریس تنها صداهایی بودن که تو کلبه جمع و جور منعکس میشدن.

: "هوم؟"

: "میدونستی بارون تابستونی زیباترین ولی غم انگیز ترین بارونه؟"

: "ها؟" مرد متعجب از تغییر بحث یهوییشون کمی خودش رو جلو کشید تا بهتر بتونه صدای ارامش بخش مسکن روحش رو بشنوه.

: "معشوقه اسمون خانوم همیشه ولش میکنه و میره. اسمونم تمام فصول سال رو گریه میکنه و وقتی چشمه اشکاش خشک میشن تابستون میاد. اون تو تابستون دیگه اشکی برای ریختن نداره، ولی اگه معشوقش برگرده از ذوق گریش میگیره و اشکای ذوق زدش تبدیل به بارون تابستونی میشن. غمگینه چون معشوقش قرار نیست بمونه، امید واهیه ولی زیباست. بعد معشوقه میره تا چند سال دیگه که برگرده و ما دوباره بارون تابستونی داشته باشیم." لحن غمزده فلیکس توی گوش ژنرال زنگ زد.

: "خب؟" پوکر به پسر خیره شد ولی با فکری که ناگهانی مثل خوره به جونش افتاد به سرعت دستش رو روی پیشونی پسر قرار داد، "تب کردی؟ از الان داری هزیون میگی؟ بیچاره شدم."

: "اروم باش، خوبم." با لحن اطمینان بخشی زمزمه کرد و دست ژنرال رو از روی پیشونیش پایین اورد و میون دو دستش قفل کرد.

CordoliumWhere stories live. Discover now