!هنوزم؟ هنوزم

123 36 35
                                    

.

.

.

.

با فریاد کوتاهی که چیزی مابین "نه" و "هین" بود از خواب پرید. رد اشکی روی گونش به چشم میخورد و چشماش تند تند اطراف رو چک میکردن. کمی طول کشید تا متوجه بشه همه چیز فقط یه خواب بود.

تقریبا هر یه شب درمیون کابوس مرگ ژنرال رو میدید. گوشی تلفن زنگ نخورده بود. ساعت یازدهه شب بود و بارون هنوز میبارید. ضربان قلبش کم کم به حالت عادی برمیگشت.

از جاش بلند شد و کتش رو که حالا خشک شده بود از روی مبل کش رفت. پاکت سیگار رو بین مشتش فشرد و از خونه خارج شد.

از اونجا تا نزدیکترین بار حدود پونزده دقیقه راه بود. با ذهنی درگیرتر و صورتی خیس تر از همیشه به بار رسید.

پشت پیشخوان جا گرفت و یه ابجو سفارش داد. ذهنش هنوزم درگیر خوابی بود که به شدت واقعی به نظر میرسید.

هنوز حالی رو که توی خواب بعد از شنیدن اون خبر شده بود به یاد میاورد. مثل تمام حال هایی رو که توی بقیه کابوس هاش شده بود... انگار که توی سیاهی مطلق فرو رفته، چیزی بین شوک و احساس پوچی.

با اینکه پشت به در بار نشسته بود ولی صدای کوبیده شدنش به دیوار نمایان گر وجود سرخوشانه مرد های جوون بود. ادکلن های مارک و بوی سنگین سیگار مرغوب، جوون های پولدار و یاغی. پوزخندی روی لباش نشست. اگه با ژنرال ملاقات نکرده بود، ممکن بود اون هم جزوی از اقلیم همون افراد باشه؟ افرادی که شب ها رو با اجاره روسپی های گرون قیمت با درامد خانواده هاشون میگذروندن و ادعای فرهیختگی میکردن. نه فلیکس هیچوقت نمیتونست همرنگ اون جماعت بشه.

با بیچیدن عطر چوب سوخته مزین به بوی همون مارک سیگاری که هشت سال بود خودش رو باهاش خفه کرده بود زیر دماغش، اخماش رو توهم کشید. اینطور نبود که هیچکس حق نداشت از مارک سیگار دائمی ژنرال استفاده کنه، حتی خود فلیکس هم چندین سال همون سیگار رو دود میکرد، ولی اون بو... بوی بدن ژنرال بود. دستش ناخواسته فشار محکمی به لیوان ابجو وارد کرد. نمیتونست سرش رو برگردونه تا نگاهی به مرد کنارش بندازه. ترسیده، گیج و حتی کمی عصبی بود. درک نمیکرد، تاحالا نشده بود توی دوتا خواب پیاپی گیر کنه.

زیر چشمی نگاهی به مرد هیکلی که توی پالتوی مشکی رنگی فرو رفته بود انداخت. اون چشمای بی فروغ و لب های رنگ و رو رفته... خودش بود!

: "فلیکس؟" پسر این صحنه رو دیده بود. بارها و بارها تو کابوساش و تو رویاهاش. ژنرال رو به روش نشسته بود و صداش میکرد... دقیقا مثل همین حالا. ناخوداگاه پوزخندش عمیقتر شد و گره محکمی بین ابروهاش افتاد. قرار نبود این کابوسای لعنتی تموم شن نه؟ اینسری چه اتفاقی میوفتاد؟ یکدفعه یه سرباز از ناکجا اباد توی کله مرد شلیک میکرد یا از پنجره های بار تا وقتی که غرق شن اب میریخت؟ فلیکس خسته بود. ازین کابوس ها، از برنگشتن ژنرال، از تماس نگرفتنش، از همه چیز خسته بود. میخواست بلند شه و فریاد بکشه. بگه که دیگه نمیتونه. التماس مردش رو بکنه تا دست از سرش برداره. چون اون نمیتونه با چشمای خودش مردن ژنرالش رو حتی توی وحشیانه ترین کابوس هاش ببینه.

CordoliumWhere stories live. Discover now