نیازمند یا عاشق

103 32 11
                                    

.

.

.

.

با استرس گوشه ناخونش رو بین دندوناش فشرد. هنوز پاهاش میلرزید و اتفاق نیم ساعت پیش مثل یه خاطره دور به نظر میرسید. تیره و محو، طوری که انگار ده سال از اتفاق افتادنش میگذشت ولی نه... اون دقیقا همین چند دقیقه پیش بعد از 12 سال از مکان امنش بیرون رفته بود. با یادآوری این فکت برای بار سوم سرش گیج رفت.

یه گوشه اتاق ایستاده بود و به خدمتکارایی که با عجله وسایل رو جمع میکردن خیره شده بود و خودش رو روی پاهای متزلزلش تاب میداد.

از پنجره به بیرون نگاهی انداخت. هوا ابری بود و فلیکس تو دلش خدا خدا میکرد که بارون نباره. اصلا دلش نمیخواست وسط راه گیر کنن.

: "قربان... مادام گفتن اگه تمایل دارید موهاتون رو اصلاح کنید ارایشگر رو خبر کنن." دختر جوون از خیالاتش بیرون کشیدتش.

: "موهام؟" گیج پرسید و پایین موهای طلاییش رو لمس کرد، "نه نیازی نیست." لبخند محوی رو لبش نشست که از دید دختر مخفیش کرد. یکی از دلایلی که توجه ژنرال رو به دست اورده بود موهاش بود، حاضر نبود به همین راحتی این دلیل رو ببازه.

سمت تختش رفت و بلوز مجلسی سفید و کتش رو به ترتیب تنش کرد. به لطف پاپیون فانتزی بلوزش نیازی به پاپیون دیگه ای نمونده بود. دوست نداشت خودش رو تو لباس های فوق رسمی خفه کنه.

کمی از ادکلنی که مادرش براش اورده بود روی گردنش پاشید. با زبونش کمی از بزاغش رو روی لب های نازکش هل داد و یکبار دیگه دستاش رو با استرس بهم مالید.

از پله های عمارت پایین رفت. مردمک هاش در پی یافتن مردی که روی مبل توی سالن پذیرایی در حال خوردن قهوه منتظرش بود جنبیدن.

: "ژنرال." با صدای ضعیفی بیان کرد.

: "اوه فلیکس اوم..." با عجله از جا بلند شد ولی با دیدن الهه رو به روش حرف توی گلوش خشکید.

: "مشکلی نداره اگه یه پسر رو به عنوان همراهتون ببرید؟" اینقدر استرس داشت که اهمیتی به حالت عجیب صورت مرد و حالت عجیب تری که توی چشماش نمایان بود نداد .

: "نه." خشک جواب داد و کمی به پسر نزدیک شد، "زیباتر شدی." ناخوداگاه به زبون اورد.

: "اوه." گونه هاش سرخ شدن.

: "اگه اماده ای بریم؟" سریع عقب کشید. نمیدونست اگه میموند و بازدم های گرم پسر رو روی صورتش حس میکرد، میتونست از هرگونه رسوایی محتملی جلوگیری کنه یا نه.

: "عا اره بریم دیگه." دوباره دستاشو تو هم پیچوند و هیسی کرد.

: "مراقب خودتون باشید." مادام با نگرانی در حالی که به پسرش خیره بود رو به جفتشون گفت و ژنرال از همون فاصله میتونست توی لحن زن "التماست میکنم مراقب پسرم باش" رو حس کنه.

CordoliumDonde viven las historias. Descúbrelo ahora