تمام من در تمام تو

95 33 10
                                    

.

.

.

.

مادرش میگفت وقتی ادم ها چیزی رو خیلی دوست دارن، میترسن که از دستشون بدن. گاهی وقت ها اون ترس باعث میشه محکم تر اون چیز رو نگه دارن و گاهی وقت ها... اون ترس باعث میشه تصمیم بگیرن فقط دوست داشتنی ترینشون رو رها کنن.

این حرف برای یه پسر شیش ساله درک نشدنی بود و توی تمام این سال ها فلیکس حتی سعی نکرده بود که درکش کنه. ولی حالا که جلوی عمارت ژنرال بنگ زیر بارون بهاره ایستاده بود و کنار پاش چمدونش، که از خودش غریبانه تر بدون اینکه به مجوز ورود به خونه دست یابه ولو بود و خودش هم چند دقیقه ای میشد که حقیرانه بیرون پرت شده بود، میتونست حرف مادرش رو درک کنه.

فکر میکرد بین خودشون دوتا ترسوی رابطه اونه ولی اشتباه میکرد. حالا که دقت میکرد میدید تمام کارهای ژنرال، تموم حرکاتش از روی ترس بود. از همون اول که محسور شده باهاش صحبت میکرد تا الان که از دلزده بود. در همه مواقع ترسیده بود و حالا اون ترس اونقدری بزرگ شده بود که کریس تصمیم گرفته بود تنهایی درد بکشه و بسوزه و اشک بریزه تا ثانیه به ثانیه تفکرات منفی ذهنشو مسدود کنن.

حسش به ژنرال چی بود؟ احترام؟ نیازمندی؟ علاقه؟

اون دقیقا بهترین شخص توی بهترین زمان بود. اگه فلیکس به دامش نمیوفتاد عجیب بود. اون مرد انگار یک راست از میون رویاهای شبانش درومده بود و بعد با حرف های عمیق و تن گرمش پسر رو رام و با اغوش باز و لب های خیسش اونو وابسته کرده بود. الان برای رفتن خیلی دیر بود.

پس فقط دسته خیس چمدونش رو گرفت و از پله ها مجددا بالا رفت. اینسری حتی اگه کائنات و خدایان هم میومدن تا جلوش رو بگیرن، نمیرفت. اینسری تلاش میکرد، برای کسی که نمیخواست از دستش بده. نوبت اون بود که بترسه. نوبت اون بود که بدوه.

: "ژنرال کجاست؟" بدون توجه به قیافه مضحکش با جدیت از زن پیشخدمت پرسید و وارد خونه شد.

: "تو اتاقشونن." زن به آرومی جواب داد و چمدونش رو از دستش گرفت.

نفس عمیقی کشید و پاهاش رو به سمت راه پله کشید. حتی نمیدونست باید وارد کدوم اتاق بشه... ولی بلاخره پیداش میکرد مگه نه؟ همونطور که ژنرالش تو اون تاریکی بی انتها پیداش کرده بود، اونم میتونست توی یه ترس خفه کننده پیداش کنه دیگه.

و اونجا بود... توی سومین اتاق از سمت چپ راهرو، جلوی پنجره باز ایستاده بود و خدا میدونست درحال دود کردن چندمین سیگارشه.

بدون اینکه به خودش زحمت پرسیدن بده تنها با چشمای خستش به فلیکس پریشون مقابل در خیره شد.

: "نمیرم! مهم نیست چندبار پرتم کنی بیرون... من نمیرم...!" سکوت مرد رو به روش بهش اجازه داد نفسی تازه کنه، "نه بخاطر اینکه جایی رو ندارم تا برم، بلکه به این خاطر که جای من کنار توعه. تو تنها یه نیاز نیستی ژنرال. اول یه تکیه گاه بودی، بعد مفهوم اعتماد کردن رو برام تعبیر کردی، بعد ارامشم شدی و در آخر مکان امنم. تو نه تنها یک نیاز نیستی بلکه اغوش تو تمام نیاز هامه... قلب تو تمام ارزوهامه و بودن با تو تمام رویاهامه. پس لطفا ارزش خودت رو اینقدر پایین نیار و دست از مقایسه کردن خودت با بقیه بردار. چون تو متفاوتی..." با بیان هرکلمه تن صداش کاهش میافت و در اخر چیزی جز زمزمه از میون لب هاش شنیده نمیشد.

CordoliumDonde viven las historias. Descúbrelo ahora