.
.
.
.
: "اگه امشب هم کابوس دیدی چی؟" کنار هم روی تخت دونفر پسر دراز کشیده بودن و توی گرگ و میش هوای زمستونی داخل اتاق به صورت هم نگاه میکردن.
: "بغلم کن." کوتاه جواب داد و با دستای کوچیکش پشت چشمش رو مالید. دست بزرگی پشت دستش نشست و دستشو رو پایین کشید و بین دو دست خودش چفتش کرد.
: "چشمت رو نمال. بهش اسیب میزنه." با محبت گفت و با انگشت شصتش دایره وار مابین انگشت شصت و اشاره پسر مقابلش رو مالید.
: "اما میخاره." ناله کوتاهی کرد و کلش رو اروم به بالش زیر سرش کوبید.
: "تحملش کن مرد کوچک." به کیوتی گربه رو به روش لبخندی به روشنایی روی خورشیدیش پاشید.
: "حواست بهم هست مگه نه؟" پسر با چشمای شیشه ایش به مردی نگاه کرد که تصمیم گرفته بود بهش اعتماد کنه. بعد از دوازده سال بلاخره کسی پیدا شده بود که بهش گفته بود امادست تا باهاش همراه بشه و قسمتی از سنگینی بار روی دوشش رو حمل کنه. به زبون نیاورده بود ولی بهش گفته بود. برعکس تمام افراد دورش که با لبخند های دلسوزانه به زبون میاوردن اما هیچ صداقتی پشت حرفاشون نبود. بعضیا از روی کنجکاوی و بعضیا از روی ترحم. ولی کریستوفر اینطور نبود. حرفای اون از قلبش مستقیم توی چشماش میریختن و اصلا نیازی نبود کلمه ای به زبون بیاره. فلیکس همه چیز رو میفهمید.
کلماتی که به زبون نمیومدن رو میشنید. شاید نمیتونست خوب صحبت کنه ولی اون کسی بود که بیشتر زندگیش رو توی خلوت خودش گذرونده بود. اون باهمه فرق میکرد. پس چطور اطرافیانش توقع داشتن بهشون اعتماد کنه؟ اون پسر از جنس جماعت بیرون اتاقش نبود، همونطور که کریستوفر نبود.
اون دوتا غریبه عجیب خیلی خوب همدیگرو پیدا کرده بودن و باهم اخت گرفته بودن. کسایی که هیچکس درکشون نمیکرد خیلی خوب همو درک کرده بودن. مرد لا به لای سکوت فلیکس صدا پیدا کرده بود و فلیکس لا به لای حرف های ژنرال سکوت.
قلب هاشون التماس عشق طرف مقابل رو میکردن و مغزهاشون بهشون پیچیدن در بدن همدیگه رو دستور میدادن. برای اونا دیگه راه برگشتی نبود. اون اتاق روزی شاهد فریاد های پسر کوچیک بود، برای 12 سال سکوتش رو حامل شد و حالا وقتش بود تا با صدای خنده های پسرک کر شه.
: "هست عزیزدلم. بخواب." پسر رو توی بغلش کشید و اجازه داد قلبش با بو کشیدن عطر وانیل موهای پسر اروم بگیره.
اگه اعتماد میکرد و لبخند میزد و به خواب میرفت، اسیب نمیدید؟ شاید میدید. ولی مگه یه قلب چندبار دیگه میشکنه؟
پس اعتماد کرد و لبخند زد و به خواب رفت.
YOU ARE READING
Cordolium
Fanfiction"اگه بهت اعتماد کنم بهم اسیب میزنی؟ اگه در اغوشت بگیرم پسم میزنی؟ اگه دوستت داشته باشم ازم فاصله میگیری؟" "من بی درک و فهم، عجول، مغرور و زیاده خواهم، ولی خودخواهی میکنم و بهت میگم که میخوام تمام تورو برای خودم داشته باشم." ~ خلاصه: برای فلیکس زمان...