وقتی به هوش اومد به سرعت روی زمین نشست.
نفس نفس میزد و عرق از سر و روش پایین میریخت. آرزوش بود هر چیزی که دیده واقعیت نداشته باشه و دروغی بیش نبوده باشه، اما تغییر جاش باعث شده بود قلبش از واقعیت رو به روش فرو بریزه.-به هوش اومدی.
با ترس به سمت جین برگشت که داشت بیخیال از غذاهای جلوش میخورد.
-تو... چرا... انقدر... بیخیالی؟
-اوممم... اینجا همچینم بد نیست. بیا تو هم بخور... خوشمزه است.
-جین... نامجون کو؟... خوردش؟
-چی چیو خورد؟
این بیخیالی جین ترسناک بود، چون سابقه قبلی نداشت.
-همون هیولاعه!... نامجون رو خورد.
یهو نامجون یه جوری از زیر خنده که برگام ریخت. هر چی تو دهنش بود به واسطه خندیدنش بیرون ریخت.
-وای... پسر... خیلی... خوب... بود! آدرس ساقیت و بده.
دیوونه شد! حتما به خاطر غم از دست دادن نامجون زده به سرش. کم کم انقدر خندید اشک از چشماش جاری شد.
-الان ما رو هم میبره میخوره.
جین خواست جوابم رو بده که در با صدای بدی باز شد.
چشمام رو گرد کردم و به سایه دراز رو به روم خیره شدم. جین هم که عین خیالش نبود یه نگاه به بیرون کرد و بیخیال دوباره شروع به خوردن کرد.به پایین در نگاه کردم. منتظر بودم هر لحظه یه سُم بزرگ حیوون که از بدن مثل اسب باشه و کله آدم داشته باشه بیاد داخل که ناگهان با ورود نامجون شوکه به رو به روم خیره شدم.
-نام... جون؟
-ها چیه منتظر نیمه گمشده ات بودی؟
-خفه شو!
-چتونه؟ چیشده؟
-هیچی ترسیده.
یه نگاهی به سمتم انداخت و به کنار جین رفت.
یدونه رون مرغ و برداشت و همونطور که دستش رو دور گردن جین حلقه میکرد گازی ازش زد.-یونگی تو هم بیا... میدونم شوکه ای ولی بعدا وقتی همه چیو بفهمی آروم میشی؟
-چیو بفهمم؟ اینکه به زودی قراره خورده بشم؟
نامجون بلند زد زیر خنده. قطعا اینا یه بلایی سرشون اومده وگرنه این حد از آرامش بعیده!
-چرا گیر دادی به خورده شدن! نترس انقدر تلخ و بدمزه ای که نجوییده تفت میکنه.
-من هنوز نمیفهمم.
-چیزی نیست نگران نباش ببین ما چه راحتیم!
-همین راحتیه شماعه که من و داره میترسونه!... اصلا ما چطور اینجا اومدیم.
جین خودش رو از حصار دستای نامجون بیرون کشید و دستشای خودش رو با بلیزش پاک کرد.
YOU ARE READING
Sequential valves [Yoonmin/ Namjin]
Fanfictionیونگی و جین و نامجون اتفاقی توی دل کوه گرفتار میشن و اونجا با پسر جوونی ملاقات میکنن که سرتاسر زندگیش پر از سوپرایزهایی برای اون سه نفر هست. یونگی دقیقا نمیدونست از چه زمانی! اما از یه جایی به بعد جدایی از جیمین برای اون، سخت ترین کار دنیا بود. Coup...