÷طبق گفته محققین این پدیده عجیب که در نزدیکی کوههای مرموز آریزونا کشف شده است، دارای زیر بناهایی با قدمت بیشاز 500 هزار سال و از جمله؛ سازههای دستی، جواهرات، معادن طلا و...
_دارم وسوسه میشم برم اونجا.
+باز از اون حرفهای بی سر و تهت و زدی!
_خب مگه چیه؟
سریع هر چیزی که اون اخبار گو وراج میگفت و توی قسمتهای سفید برگههای جلوی دستم نوشتم، تا سر فرصت در موردشون اطلاعاتی رو بدست بیارم.
~برای منم جالبه. فکر نکنم یه سر و گوش آب دادن عیبی داشته باشه.
_خب منم همین و میگم دیگه ولی اوشون مدام دوس داره جلو دهنم و بگیره و اجازه نمیده حرف بزنم، از نطقه میزنه خاموشم میکنه.
~چطور میخواید یه سر و گوش آب بدید وقتی حتی یه لوکیشن از مکانش رو ندارید؟
+درسته. قطعا کسایی که پشت پرده هستن با توجه به اینکه خبرش پخش شده سعی میکنن هر چه بیشتر اونجا رو مخفی کنن تا مثل 1870 دوباره گم بشه.
_مگه قبلا هم گم شده بود؟
+اوهوم. خیلیها می گفتن همچین جایی وجود نداره تنها یک سری خرافات الکیه؛ اما کم نبودن آدمایی که سعی در این داشتن به همه بفهمونن این یه خرافات بی اساس نیست و حقیقت داره. میگفتن سال 1891 یه مهاجر آلمانی توی این کوهها که بهشون کوه خرافات میگن معدن خیلی بزرگی پیدا کرده، که پر از طلا بوده. این مهاجرم در مورد این معدن به هیچ کس نگفته تا اینکه بعدا آخر عمرش که میشه یه نفر این رازش رو میفهمه.
_بدبخت تا لب گور مراقب بوده یهو آخرش بند و به آآب داده.
تک خندهای زدم.
+آره.
~یه سوال؟ این مگه تمام مدت مخفی نکرده این موضوع رو پس چطور اینا رو میگی؟
+از خودم که در نمیارم هر جا بری همین رو میگن.
_خب بقیهاش رو بگو.
سر جام تکونی خوردم و صاف تر نشستهام و بعد از منظم کردن افکارم به اون دوتا نگاه کردم.
+آدلف روت اولین کسی بود که برای پیدا کردن معدن به اونجا رفت؛ اما هیچ وقت نتونست که برگرده. با این حال یک پیام ازش به دست کاشفان و جستجو گران دیگه رسید. «رفتم، دیدم، پیروز شدم»
_ا اینم که آخر سر مرد.
~دیوونه همه آدما بالاخره یه روزی میمیرن.
_نه دیگه باحالیه ماجرا به اینه هر کی معدن و پیدا میکنه، هیچ زر نمیزنه،نمیزنه، نمیزنه تا اینکه فرتی دم مرگش نطقش باز میشه.
~میگم به نظرم دیگه بیخیال شیم. من دوست ندارم واسه خاطر یه فضولی بمیرم.
+چطونه داستان و دارید مهیج میکنید. فیلم زیاد میبینید؟
CZYTASZ
Sequential valves [Yoonmin/ Namjin]
Fanfictionیونگی و جین و نامجون اتفاقی توی دل کوه گرفتار میشن و اونجا با پسر جوونی ملاقات میکنن که سرتاسر زندگیش پر از سوپرایزهایی برای اون سه نفر هست. یونگی دقیقا نمیدونست از چه زمانی! اما از یه جایی به بعد جدایی از جیمین برای اون، سخت ترین کار دنیا بود. Coup...