پارت 5: داستان

492 122 28
                                    


-نمیدونم چقدر گذشته ولی قطعا از ۵۰۰ سال بیشتره! شاید به نظر نیاد اما همین ۵۰۰ سال برای من به مدت ۵ سال گذشته. احتمالا حرف من براتون عجیب باشه ولی خودتون وقتی یه روزی بتونید از اینجا بیرون میرید متوجه تغییرات اطرافتون میشید.
به نظر شما ۲ رو روز گذشته ولی برای آدمای بیرون از اینجا چند ماه!

دوباره سکوت کرد.
یعنی الان واقعا آدمای بیرون، مثل پروفسور؛ چند هفته است که از نبود ما باخبرن؟
دوست دارم استرس پروفسور همیشه خونسرد و ببینم. امیدوارم یاد بگیره دفعه بعد کسی رو مجبور نکنه جایی برن. هر چند، بعید میدونم.

-من وقتی اومدم اینجا  هفده سالم بود. بابام و عموم تو کار گنج بود، مامانم خیلی از وضعیت راضی نبود؛ اما اعتراضی هم نداشت. به هر حال فقط میخواست مال و ثروتی که بابام از گنجینه ها بدست میاره و به رخ خانم و زنای دهکده امون بده.

-یه چیزی! تو توی کره زندگی نمیکردی؟

-آمم... خب نه. در واقع بابام یه انگلیسی بود که توی یکی از سفرهاش با مامانم آشنا میشه.

-پس هیچ وقت کره نیومدی؟

-اصلا چه دلیلی داره فکر کنید من کره ایم؟!

من و جین نگاه مسخره ای به هم انداختیم. به نظر این پسر بیش از اندازه ساده است!

-قیافه خودت و ندیدی؟ اصلا با چیزی به نام آینده آشنایی داری؟

-چطور؟ معلومه میشناسم.

-فرم چشمات مثل ماست! احیانا انتظار نداری که یه اروپایی ترکیب چهره اش مثل تو باشه؟

-خب... خب من نمیدونم. گفتم که من توی یه دهکده زندگی میکردم. درسته بابام زیاد اینور و اونور میرفت، ولی هیچوقت فرصت دیدن آدمای جدید و نداشتم. قبل از پنج سالگیم رو که یادم نیست، بعد از هفده سالگیم هم که اینجا گیر افتادم.

-آها... حالا اینا رو بیخیال. چطور شد اینجا اومدی؟

نفس عمیقی کشید و بازدمش رو محکم بیرون فرستاد.

-هممم... توی مدرسه با مشکل روبرو شده بودم. طرف ما زود همه ازدواج میکردن پیش شما رو نمیدونم. خب منم از همون بچگی خانواده ام دختری و برام انتخاب کرده بودن. دوستش داشتم. یعنی هنوزم اگر زنده باشه دوستش دارم...

به نظر میرسید اصلا از گفتن ادامه حرفش خوشحال نباشه.

-میتونی نگی!

هرچند حرفم بر خلاف میل درونیم بود. دارم زر میزنم خواهشا تعریف کنه. اگه تعریف نکنه از فصولی میترکم.

-نه عیبی نداره. خسته شدم از بس با کسی در موردش حرف نزدم...

آخیش یه لحظه ترسیدم واقعا نگه.

-یه روز یه کاروان سیرک اومدن دهکده امون. همه توی مدرسه داشتن پولاشون رو جمع میکردن تا به دیدنش برن. خب منم به خاطر تعریفایی که ازش شده بود مشتاق دیدنش بودم.

Sequential valves [Yoonmin/ Namjin]Onde histórias criam vida. Descubra agora