+لی اینا برای تو بود؟
_اره بزارشون اونجا خودم میام مرتبشون میکنم .
منم وسایلشو گذاشتم جاییکه گفته بود و رفتم سمت چمدون خودم . یه نگاهی به لیستم کردم که مطمعن شم چیزیو از قلم ننداخته باشم . بعدش به نامجون زنگ زدم ...
+نامی ژون . کجایی داداشی
_توراهم آماده اید؟
یه نیم نگاهی به لی انداختم که قشنگ تو یه دنیای دیگه بودو خیلی ریلکس داشت لباساشو میچید .
+گمون کنم . البته اگه بعضیا دست از سر اون لباسا بردارن !
لی سرشو اورد بالا و ادامو با مسخره بازی دراورد و دوباره مشغول کارش شد .
_باشه پس من تا نیم ساعت دیگه اونجام .
گوشیو قطع کردم . رفتم تو اتاق و لباسمو پوشیدم و موهامو شونه کردم و از بالا سفت و محکم بستم . وقتی این مدلی موهامو میبستم باعث میشد چشمام کشیده تر نشون داده بشه و رنگش به خوبی مشخص میشد . بعدش یکم رژ زدمو پالتومو پوشیدم . رفتم سمت کمد و بوتامو برداشتم و رفتم سمت در . همزمان با من لیم تقریبا کارش تموم شد و زیپ چمدونشو بست و رفت اتاق . بعدم حدود 15 دقیقا گرم حرف زدن شدیم تا نامجون با جیمین رسید . با کمک اونا وسایلو بردیم تو ماشین . منم ویکی (گربه) رو گذاشتم تو جاشو درو قفل کردم و رفتیم پایین . بعد از گذاشتن چمدونا رفتیم سمت فرودگاه . رفتیمو با بقیه بچه ها سوار هواپیما شدیم . من کنار نامجون باید میشستم ولی از اونجایی که پیوند خونی من و لی اجازه این کارو نمیداد جیمینو بلند کردمو خودم کنار لی نشستم .
+کلمه سه حرفی که دوتا حروف آخرش (ی و ر) باشه . خوردنیم هست .
یهو لی زد زیر خنده .
+درد بگیری چته اینجوری عین الاغ رم کرده میخندی ؟
_هیچی هیچی ... فقط نمیتونم به چیز مثبتی فک کنم .
یهو تهیونگ که کنارمون نشسته بود زد به شونه لی و گفت :
_شیر ... شیره
+آفرییییین ته به یه دردی خورد ... چیز یعنی خیلی مفید واقع بودی . قبل از پایین پرت شدنمون از هواپیما کمکم کردی .
رومو کردم سمت لی ...
+توام یکم آدم شو .
دیگه اتفاقی نیوفتاد و وقتی هواپیما نشست زمین همه پیاده شدیم و رفتیم سوار ونی که از قبل منتظر رسیدنمون بود شدیمو رفتیم سمت هتلمون . قرار بود به مدت ۳ ماه تو نیویورک بمونیم که بچه ها کاراشونو ردیف کنن بعدش برگردیم کره . البته زادگاه اصلی من خیلی مشخص نیست . ولی تا جایی که یادم میاد من اهل انگلیس بودم . بهمون خاطر انگلیسیو خیلی روون حرف زدمو به نامجون یاد دادم . حالام نامی یجورایی ترجمه کننده ی گروهمونه ...
+فقط دوتا؟
جیمین_اره فک کردیم کافی باشه .
+یه ایل ادم میخوایم تو دوتا اتاق باشیم؟
_بابا شما دوتا برید اونور کاریم به ما نداشته باشید ما خودمون همچیو حل میکنیم . فقط چون جای ما یکم کم میشه باید وسایل اضافه رو بزاریم تو اتاق اضافه ی شما .
+من که مشکلی ندارم .
جین_خیلی گشنمه
شوگا_منم . ولی از اونجایی که خیلی خسته ام باید یکی دیگه اشپزی کنه .
جین_من که دستپختم خوب نیست
ن_منم که خیلی کار کردم خیلی خستم .
ج_منم فک میکنم باید برم کمک هوپی و کوکی تا وسایلو بچینیم .
+خیلییی ممنون یعنی الان ما باید غذا درست کنیم؟
ل_نه اشلی فقط تو باید درست کنی . من دارم با تهیونگ میرم وسایل مورد نیازو بخریم .
+از کی تاحالا تو ادم بخر شدی؟
ل_نگو که میخوای کل سه ماهو خونه بشینی . مگه اون ابشارو ندیدی .
+غلط کردیییی. لی بری نه من نه تو .
رفت سمت در و دست تکون داد . یه نگاهی به جیمین کردم که یه سر تکون داد . رفتم اشپزخونه . در یخچالو که باز کردم با قحطی جنگ جهانی چهارم رو به رو شدم . شروع کردم صدا کردن اسم نامجون ...
+نامی ... نننننننناااااااااااااممممممممییییییییییییی .
هپ_باشه باشه تروخدا برای بار سوم صداش نکن . دسشوییه . چیشده؟
+بابا هیچی نداریم تهش بتونم کلم بزارم جلوتون بخورید . باید بریم خرید کنیم اول .
ج_من دارم میرم . بگو چی نیازه .
+وایسا بیام باهات .
رفتم پالتومو بردارم که یه کاغذ زیرش پیدا کردم . اهمیتی ندادم و انداختمش اونور و رفتم بیرون . بعدش با جیمین رفتیم طبقه اول هتل . چونکه طبقه اولش یه بازار کامل بود واسه خودش . چیزاییم که میخواستیم اونجا قطعا پیدا میشد .
ج_از این یاروا برای چی استفاده میکنی؟
+یه چیزیه به نام ادویه .
ج_نه اون قرمزا ...
+واااای خدا جیمین یه دو دقیقه فقطططط دو دقیقه بزار من حواسمو جمع کنم جان خودت .
سری تکون دادو ساکت شد . یکم رفتم جلوتو و وارد یه مغازه شدم . یعنی این اروپاییا اصلا برنج نمیخورن ؟ یا اینجاها برنج پیدا نمیشه؟ برگشتم بیرون . یهو دیدم جیمین خیلی نگاه عمیق و پر سوالی میکنه . یه نفس عمیق کشیدم .
+به اونا میگن فلفل دلمه .
ج_نبااابااا
خواستم جیغ بکشم که دستشو اورد جلوی دهنم . چند ثانیه حرصی نگاش کردم بعدم به راهمون ادامه دادیم و بعد از تموم شدن خریدا برگشتیم خونه . سریع رفتم اشپزخونه و میوه و سبزیجاتو شستم و برنجو گذاشتم تا قشنگ دم بکشه . باید حواسم باشه تهیونگ تند دوست نداره . لی سبزیجات نمیخوره . خودمم از نخود سبز متنفرم . نامجونم باید کنار غذاش کیمچیم بزارم . خدایا قاطی نکن فقط ...
بعد یک ساعت غذارو گذاشتم و رفتم رو مبل نشستم . کمرم خیلی درد گرفته بود . گوشیمو برداشتم رفتم یکم بگردم . دیدم مامان داره زنگ میزنه .
+جانم
مامان_سلام دخترم چطوری ؟
+مرسی مامان خوبم شما چطورید بابا خوبه؟
مامان_خوبه خوبه . نامجون خوبه؟
+از منم بهتره .
مامان_فداتون شم . کی برمیگردید .
+مامانی قرار داد تا سه ماهه حالا باید ببینیم زودتر تموم میشه یا نه . ولی خب اگ...
داشتم حرف میزدم که نامجون گوشیو از دستم کشید .
ن_چطوری مامانی؟
یه نگاه عصبی بهش کردم و دستامو سریع جمع کردم تو سینم .
ن_باشه مامانی . امیدوارم زودتر ببینمت . برم تا این منو نخورده ...
پوفی کشیدم و رفتم تو اشپزخونه و یه چک کردم دیدم تا حدود ۱۰ دقیقه دیگه غذا اماده بود . پنیرشم ریختم و کامل اماده ی سرو شد . رفتم به لی زنگ زدم تا زودتر برگردن خونه تا اولین ناهارو همه کنارهم بخوریم . این فکر کنم اولین ناهاری بود که کنارهم میخوردیم . یه ناهار درست حسابی با ارامش و با دستپخت من . تاحالا براشون اشپزی نکرده بودم . دلم نمیخواست بد شده باشه ولی خب تنهایی باید واسه ۹ نفر غذا میپختم که اینش سخت بود . ولی خب خدایی خیلی خسته شده بودن این چند روزه و نسبت به اینکه من کاملا بیکار بودم فک کردم که اونقدرام بد نیست .
+بفرماییید غذا !
ن_قابل خوردنه؟
+میتونی نخوری تو داداش جون
_نه اونجوری حداقل از مسمومیت میمیرم دردش کمتره تا گشنگی .
هپ_به به چه کردیا .
+خداروشکر یکی پیدا شد تعریف کنه .
_منطورم چیدن سفرس که کار کوکیه .
افتاده بودن رو دور لج منم اعصابم خورد میشد . تصمیم گرفتم بی تفاوت نشون بدم و بشینم سر سفره . کلی حرف میزدن ولی من هیچ علاقه ای به حرف زدن نداشتمو اروم داشتم غذامو میخوردم .
ل_سسسسلاااام
+چقدر دیر کردید .
_ببخشید عخشم دیگه با جناب وی رفتیم یکم چرتو پرت گرفتیم . خب بزار ناهارو بخوریم بیایم بهتون نشون بدیم .
بعدش ناهارشون که تموم شد رفتیم تو اتاق ما و لی با اشتیاق شروع کرد خریدایی که واسه کریسمس کرده بودو بهمون نشون داد . البته نه کادوهامونو بلکه ریسمان و تزعیناتو .
+اصلا یادم نبود . وی هم تو کریس...
لی_اره این ریسه هارو من فکر کردم بهتره که تو اون گوشه نصب کنیم . جالب میشه نه؟
فهمیدم که میخوان سوپرایزش کنن ...
کلی حرف زدیم که دیگه از نا افتادیم و رفتیم تو اتاقا تا بخوابیم .
ص
YOU ARE READING
Merry Christmas
Fanfictionشبی پر ستاره برایم آرزو کردی غافل از اینکه ماه منی و با وجودت و چنان شب مهتابی تفاوتی ندارد بود و نبود ستاره ها ... کریسمس مبارک ...3> وضعیت : پایان یافته sugertigy evthilo