Chapter 7 (last smile)

5 1 1
                                    

دوییدم سمت نامجون ...
+واقعا ؟ و تو هیچی بهم نگفتی نامی نه ؟ من خواهرتم یا چی؟
نامی سعی داشت آرومم کنه .
_میدونستم قراره اینجوری مخالفت کنی . دست من نبود که ...
+تو دقیقا رفتی با همون کسایی که از من متنفر بودن و نمیخوان منو ببینن . خودتم میدونی عشق نیست .... ایناش به کنار چطور نتونستی بهم بگی ؟
دلم خیلی پر بود از همچیز و این کار اخر نامجون مثل کبریتی روی تمام باروتای دلم بود . اشک تو چشمام حلقه زده بود و دست از نگاه کردن به نامجون بر نداشتم . باورم نمیشد که اون با ماری بود . سعی کردم به خواستش احترام بزارم ولی میدونستم چیزی که برادرم حس میکنه عشق نبود .
ج_اشلی حالت خوبه ؟
دستشو کشیدم و دوییدم رفتم بیرون . اجازه دادم اشکام رگباری روی صورتم بباره . دوییدمو دوییدم تا که پاهام بیجون و خسته شد و روی زانوهام به زمین خوردم . صدای رعدو برق بزرگی اومد و بعدش قطرات بارونو حس کردم . دل اسمونم گرفته بود ؟
قطرات به صورتم برخورد میکرد . با اینکه گریم بند نمیومد ولی با دیدن قطرات بارون روی صورتم ناخداگاه لبخند زدم . شوگا اومد طرفم و اونم نشست روی زمین . با دیدن شوگا گریم شدید تر شد . سرمو گرفتم پایین و اروم گریه کردم . شوگا دستشو باز کردو منو بغلش گرفت ولی با هر حرکتش باعث میشد بیشتر گریه کنم .
_اش کام آن چیشده بیبی کت
هیچی نمیگفتم و فقط خودمو تو سینه ی شوگا فشار میدادم . جیمین و نامجون از نزدیک شدن بهم میترسیدن چون فکر میکردن کارای خیلی بدی کردن . نه جیمین بیا من به تو الان احتیاج دارم . بخدا از دست تو ناراحت نیستم . ناخوداگاه نگاهم رفت رو جیمین . چشم تو چشم شدم باش . دستامو باز کردم که اومد سمتم . پالتومو انداخت روم . یکم تردید داشت ولی بالاخره بغلم کرد . یه بغل سفت . این حرکتش باعث شد که دیگه با صدای بلند ناله کنم . چطور میتونستم بدون اینکه بهشون بگم بعد یک سال برم ؟ شایدم بهتره از الان برم تا یکسال بعد که کنارهمن بتونن خودشونو قانع کنن چرا رفتمو بتونن تنهایی خودشونو بکشن بالا . باید به لی میگفتم ؟ هیچی نمیدونستم . بی هیچ حرفی از بغل جیمین جدا شدم و شروع کردم حرکت سمت ماشینای پارکینگ و جیمینم باهام میومد . فهمید میخوام تو ماشین بشینم که درو باز کرد ....
تو طول راه من اصلا یه کلمه حرف نزدم . دیگه گریه نمیکردم ولی خالی از توان انجام هرکار دیگه ای بودم . کم کم چشام بسته شد و دیگه هیچ چیزو نفهمیدم ...

(لی)

ن_لی تو میدونی چیشد؟
+نه ولی بعد از ۱۸ سال زندگی با اش فهمیدم که وقتی یچیزی خیلی داغونش میکنه رفتارش چه شکلیه . اون قبل از تو این حسو داشت . دقیقا بعد از اینکه با اون یارو حرف زد .
هپ_نامجون بیا بریم .
+هوی وایسا بینم جنتلمن نشو جای دعوا نیست .
جین_بهرحال چیزی نیست که ساده ازش بگذریم . مطمعنم اشلی تا دم مرگشم هیچی بهمون نمیگه پس چه بهتر از این یارو بخوایم که بگه .
نامجون سری تکون دادو بدون توجه به حرفای بعدی من شروع کردن حرکت به سمت دفتر ماحسنی . منم پشتشون وارد شدم .
ن_تو چی گفتی به خواهرم؟
ماحسنی_حرفامون کاملا خصوصی بود و دلیلی نمیبینم به شما بگم .
نامجون یقه ی ماحسنی رو گرفت و اونو بلند کرد .
+نامی نکن ... بزارش زمین ...
ن_حال اونو با حرفت بد کردی بهت میگم بگو چه زری بهش زدی؟
م_من کاری نکردم فقط از چیزی که قراره سرتون بیاد بهش هشدار دادم . هم اون هم لی . جفتتون باید بمیرید.
رفتم تو شک .
ش_زود میگی منظورتو یا باید از راه دیگه ای وارد شیم ؟
م_تو نمیتونی منو تهدید کنی .
دستشو روی یه زنگ زد و چند لحظه بعد نگهبان ریخت تو اتاق و اونارو بیرون کرد .
ن_به چه حقی .... بهم دست نزن ....
همه دپ بودن . حس خطر میکردم . اینا همش نشونه از یه خطر بود . یه اتفاق هولناک که در شرف افتادن بود و بدترین چیز این بود که نمیدونستیم باید از چی بترسیم .
جین دور شونه هامو قاب گرفته بودو و با ناراحتی تمام به سمت ماشین حرکت کردیم ...
ن_حرفی زد؟
ج_هیچی لام تا کام ... تاحالا انقدر عصبی و ناراحت ندیده بودمش .
ن_منم .
با ناراحتی وارد اتاقم شدم و فقط چشامو بستم تا راحت بتونم بخوابم ...

Merry ChristmasWhere stories live. Discover now