(س.ش)
ساعت 4:00 صبح بود . یک روز بهاری . هنوز هوا تاریک بود ولی بهترین زمان بود . بلند شد و دستو صورتشو شست . یه نگاهی تو آینه به خودش کرد . حس میکرد تو این دو روز به اندازه ی دوسال پیرتر شده بود . رفت بیرون . از ترس اینکه کسی بیدار شه هیچی نخورد و به یه مسواک راضی شد . چنتا کوکی برداشت که تو راه ضعف نکنه . تو اتاقش تک تک وسایلشو برداشت و منظم داخل چمدون چید . دیگه گریه نمیکرد ، دیگه ضعیف نبود ، دیگه اسون نمیشکست ولی دیگه هیچ حسی نداشت . دیگه دردو حس نمیکرد ولی خوشحالیم براش معنی نداشت . شاید دیگه کسی اون دختر شادو پرانرژیو بعد اون شب نمیدید . رفت سمت پاتختی و نامه ای که دیشب نوشته بودو روی تخت جا گذاشت . دستی به قطره های اشک خشک شده ی نامه کشید . دلش برای اون دختر تنگ میشد ولی چاره ای نبود . نفس عمیقی کشید و چشماشو بست . آرامش عجیبی داشت . پالتوی همیشگیشو پوشید و چمدونشو برداشت . روی نوک انگشتای پاش قدم برمیداشت و به سمت در میرفت . خیلی اروم قفل درو باز کرد و به بیرون قدم برداشت . وقتی از اسانسور پایین رفت حس آزادیو تجربه کرد . حس اینکه این بهترین تصمیمه . این نیاز بود . سوار تاکسی شد و به سمت فرودگاه رفت . به خیابونای نیویورک نگاه میکرد . شاید آخرین دفعه ای باشه که میتونست اینجور خیابونارو ببینه . به فرودگاه رسید . چمدونشو برداشت و یه نگاهی به فرودگاه کرد . به مردمانی که همه با خانواده هاشون در حال خندیدن و مسافرت بودن . بیخیال شونه ای بالا انداخت و وارد فرودگاه شد . بلیطشو نشون داد و وارد شد . بعد از انواعی از بازرسی ها رفت و وارد هواپیما شد . ساعت 6:37 دقیقه بود . راس 7 هواپیمای اون برای همیشه از این خانواده جدا میشد . روی صندلیش نشست و گوشیشو دراورد . سیم کارتشو هم شب قبلش سطل زباله انداخته بود . فقط هندزفریو گذاشتو شروع کرد آهنگ گوش دادن . چشماشو میبست تا آرامش بگیره ...
لی با سرعت دویید سمت در و با شدت میکوبید به در . با قیافه ی خوابالوی نامجون مواجه شد .
ل_اشلی رفته ... میدونم ساعت ۷ پروازه باید بهش برسیم . فرودگاه زیاد دور نیست . بدو نامجون .
اون پسر به خودش اومد . جیمین صداشونو شنیده بود و اونم حاضر شد . همه بشدت ترسیده بودن . امکان نداشت بتونن بعد رفتن اشلی هیچ کاری بکنن . لی نامه رو از تخت اشلی برداشت و سریع رفت پایین و ماشینو روشن کرد . نامجون و جیمین سریع سوار ماشین شدن .
ل_صبح صدای بستن درو شنیدم . وقتی رفتم تو تختش این نامه رو پیدا کردم .
نامجون با نگرانی به نامه نگاه کرد .
ل_کمپانی گفته بود که باید بریم . من و اشلی . وگرنه ممکن بود شمارو بیرون بندازن . اشلی نمیخواست اینطور شه . اه خدا ... ازش خواسته بودم صبر کنه ...
ن_چرا الان اینو به ما میگی؟
ل_هم اش هم کمپانی خواستن مخفی بمونه . اش میدونست شما مانعش میشدو اینو نمیخواست .
ج_پس دلیل اون گریه ها ... چرا زودتر نفهمیدم .
سرشو بین دستاش فشرد .
ل_تقصیر تو نیست . اون بخاطر تو اینکارو کرد . بخاطر گروه . شاید منم باید اینکارو میکردم ولی من دنبال یه فرصت بودم . کاش باهاش میرفتم .
ن_ولی اون کسی بود که مارو موفق کرد . برام مهم نیست بعدش قراره چی بشه . ولی اون حق نداره بره . ما یه گروهیم ... یه خانواده .
ج_اَه تلفنشم خاموشه . تند تر لی .
پاشو رو گاز فشرد و 5 دقیقه قبل پرواز به فرودگاه رسیدن . فقط میدوییدن . همه از دیدن اونا تو فرودگاه شکه بودن . به سمت ورودی هواپیما میدوییدن بدون توجه به اینکه چندتا کارکن پشتشون داشتن اعتراض میکردن و غر میزدن . جیمین تصمیم گرفت کسی باشه که وارد میشه . اون زبون اشلیو از هرکسی بیشتر بلد بود . وارد هواپیما شد ...

YOU ARE READING
Merry Christmas
Fanfictionشبی پر ستاره برایم آرزو کردی غافل از اینکه ماه منی و با وجودت و چنان شب مهتابی تفاوتی ندارد بود و نبود ستاره ها ... کریسمس مبارک ...3> وضعیت : پایان یافته sugertigy evthilo