(س.ش)
شب ساعتای بین ۸ و ۹ بود . همه برای داشتن یه روز خوب به یه شهر بازی رفته بودنو داشتن خوش میگذروندن . شوگا بهونه کرد و هزار زور آخر نیومد و کسیم زیاد اصرار نکرد که بیاد . نیومدنش باعث تعجب اشلی شده بود . اخه اون شب تولدش بودو دوست داشت همه دور هم باشن ولی خبر از علت اصلی نیومدن شوگا نداشت ...
رفت توی اتاق دخترا و بعد از اینکه تونست جای چندتا لامپو پیدا کنه که نور زیادی دارن اونارو شل کرد و بعضیاشونم دراورد تا که بتونه صحنه رو ترسناک کنه . رنگ قرمز که قابل شستو شو باشه برداشت و کف روهارو رو کشید . ادمی که خودش با چنتا وسیله درست کرده بودو یه گوشه ته اتاق گذاشت . با چنتا کاغد و یه آدمک کوچولو رو دیوار تصویر یه سایه رو انداخت روی راهروی بلند جلوی اتاق که وقتی چراغا خاموش روشن میشد حسابی بترسه ... چنتا عنکبوت پلاستیکی خرید و اونارو روی میزش گذاشت ولی قرار شد که لی یه عنکبوتی که دیروز از اتاق تهیونگ پیدا کرده بودنم به صورت مخفیانه ای روی لباس اشلی بزاره چون میدونست از این دوتا چیز بشدت میترسه ... وقتی که کارش با خونه تموم شد یه نگاهی از دور کرد و با غرور به کاری که کرده بود نگاه کرد و رضایت بخش از کارش وسایلشو جمع کرد و رفت توی اتاق خودش تا یه لباس مشکی بپوشه که بتونه توی تاریکی های اتاق اش کمین کنه ...
اشلی برگشت و همراه لی داشت به سمت اتاقش میرفت . توی ماشیت فقط راجب ترسناک ترین اتفاقایی که افتاده بود حرف میزدن که زمینشو تو دل اشای بوجود بیارن . همینجوری که داشتن بالا میرفتن دم در بودن که لی بهش گفت که کیفشو جا گذاشته پس اون بره تو تا بره و برش گردونه . اشلیم سری تکون دادو وارد خونه شد . خونه تاریک بود . سمت اشپزخونه رفت و چراغو روشن کرد . یه لیوان آب خورد . وارد پذیرایی شد و کلید برقو زد ولی هرکاری کرد روشن نشد . با خودش گفت حتما خراب شده و فردا میگم نامجون یه نگاهی بهش بندازه . سمت اتاقش رفت که متوجه ردای قرمز روی زمین شد . ترسی وجودشو گرفت . داخل اتاق شد که متوجه نوشته های قرمز توی آینش شد ولی نفهمید چین که یکدفعه در اتاق بسته شد ... کار تهیونگی بود که اروم اروم قبل اشلی توی خونه بود . اشلی به سمت در دویید و هرچی دستگیره رو چرخوند در قفل بود . دیگه داشت میترسید . حالا اون موند و یه اتاق تاریک . نفس نفس میزد . عرقای سرد تمام پیشونیشو پر کرده بود . بغضش گرفته بود . کشون کشون خودشو سمت کلید چراغ رسوند و چند دفعه ای روش ضربه زد ولی روشن نمیشد . شروع کرد گریه کردن ... با حس چیزی روی بدنش یدفعه از جا پرید و محکم دستشو تو هوا تکون داد ... لی کار جا گذاری عنکبوتو به خوبی انجام داده بود ... صدای قدمای یکیو پشت در قفل اتاقش میشنید . کوک بود که کفشای مهمونیشو پوشیده بود و سمت در اومد . با دسته ی قاشق از بالا تا پایین در یه صدای ترسناکی تولید کرد و شروع کرد تقه زدن به در . اشلی دیگه گریه نمیکرد و داشت تقریبا داد میزد . اشکاش صورتشو پر کرده بودن . رفت روی تخت . خیلی سخت نفس میکشید . تقریبا داشت خفه میشد . رفت سمت میزش تا اسپریشو پیدا کنه که با دیدن اون عنکبوتای کوچیک فیک باعث شد جیغی از ته گلوش بزنه . بلند صدا میکرد نامجون ... اسمشو بلند فریاد میزد . وقت آخرین حمله از جانب شوگا بود . اون ضربه نهایی اشلی بود . لی سمت در رفت و دوباره دستگیره رو چرخوند در باز نمیشد و چراغا شروع کرد خاموش روشن شدن و یکدفعه تاریکی مطلق . یه لحظه قلب اش وایساد و بخاطر همین چند ثانیه بی حرکت سر جاش مونده بود . با حس صداهایی که از اتاق میومد گوشاشو تیز کرد و سمت صدا برگشت . کار شوگا بود ! وقتی صدای محکم تر از سمت در اومد یه جیغ محکم زد و شروع کرد مشت زدنای محکم به در و جیغ زدن که شوگا نزدیکش شد و دستشو به شونه ی اشلی زد . اشلی از جاش پرید و جیغ زد و محکم گریه میکرد . هیچی حس نمیکرد . نمیتونست به خوبی نفس بکشه و عقب رفت که افتاد تو بغل شوگا و بعدش که بقیه دیدن صدا قطع شده درو باز کردن . اشلی فقط زجه میزد و گریه میکرد و خودشو جمع کرده بود . شوگا بغلش کرد و زیر گوشش گفت هیش تموم شد . جیمین سریع دویید و لامپو درست سر جاش گذاشت تا روشن شه و لیم اومد و عنکبوتو از دیوار برداشت و توی یه شیشه گذاشت . نامجون دویید سمت اشلی که شوگا در حال آروم کردن بود . جیمینم به جمعشون پیوست و کوک و تهیونگم با چنتا برف شادی وارد شدن . اش همچنان سرش تو بغل شوگا بود و گریه میکرد و به آستینش چنگ میزد . نمیتونست چیزی که دیده رو فراموش کنه . خیلی سخت نفس میکشید . نامجون متوجه نفسای سخت اشلی شد و بلندش کرد و سریع اسپریشو از کنار عنکبوت گنده ی کارگذاری شوگا برداشت و سمت دهنش گرف و پیس زد . اشلی خودشو بلند کرد و به بقیه نگاه کرد . هوپ با یه کیک وارد شد و تولد مبارکو خوند. اشلی هم خوشحال بود هم ناراحت . هم عصبی بود هم هیجان زده . هم دلش میخواست بپره و هرکسی تو این اتاقه رو تیکه تیکه کنه هم دوست داشت بگیره و بوسشون کنه ...

ESTÁS LEYENDO
Merry Christmas
Fanficشبی پر ستاره برایم آرزو کردی غافل از اینکه ماه منی و با وجودت و چنان شب مهتابی تفاوتی ندارد بود و نبود ستاره ها ... کریسمس مبارک ...3> وضعیت : پایان یافته sugertigy evthilo