* مامان من حالم خوبهه...گریه نکن
به مادرش که داشت بالای سرش زار میزد و هر چند دقیقه یکبار با دستمال بینیشو پاک میکرد گفت
مادرش بی توجه به جیمین به گریه کردنش ادامه داد و در همون حال غر زد: تو به این حالت میگی خوب؟
پای شکسته و تو گچتو نمیبینی؟
اخه من با تو چیکار کنم بچههمون موقع در اتاق باز شد و پدرش وارد شد
با بدبختی به پدرش خیره شد
مادرش اخمی کرد و گفت: اصلا چرا باید دقیقا جلوی یه بار تصادف میکردی هووم؟؟ اونم با اون تیپ و موهای رنگ شدت
با حرف مادرش در انی رنگش پرید
نگاهشو به پدرش داد که اونم داشت مشکوک نگاش میکرد
لبخند بیچاره زد و گفت: منظورت چیه مامان؟ اخه مگه من میتونستم به راننده بگم که بیاد یه جای دیگه بهم بزنه
مادرش که حالا گریه اش بند اومده بود با لحن ترسناکی گفت: خودتو به اون راه نزن جیمین خودتم خوب میدونی منظورم چیه
پدرش که دید اوضاع داره خراب میشه نزدیک اومد و بعد از گرفتن دست همسرش با لحن ملایمی گفت: عزیزم میبینی که جیمین حالش خوب نیست و خسته اس چطوره این بحثو بزاریم برای بعدا
جیمین نگاه تشکر امیزی به پدرش که سعی داشت مادرشو که هنوز اسرار به موندن داشت رو ببره انداخت
ولی خب جوابش فقط چشم غره ی پدرش بودبا بیرون رفتن اون دو نفس راحتی کشید و خودشو روی تخت ولو کرد
ولی سریع به خاطر درد کمرش جیغ خفیفی کشید و دوباره به حالت اولش برگشت
جیمین: عااایش لعنت بهش
اون واقعا شانس نداشت
دقیقا وقتی با کلی ذوق ادرس بار رو پیدا کرده بود و فقط چند متر بیشتر با کراش جذابش فاصله نداشت
موقعی که داشت از خیابون رد میشد یه ماشین بهش زدو خب اون راننده که یه بچه سوسول بود بعد از کلی گریه و زاری زنگ زد به امبولانس و هینطور پدرش
و اره اینطوری شدش که اون الان به جای اینکه با تیپ و قیافه ی سکسیش تو بغل کراشش برقصه الان با یه صورت کبود و پای شکسته و همینطور یه مهره ترک برداشته روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و مجبور بود غرغرهای مادرشو تحمل کنه
زندگی میتونه همینقدر بی رحم باشه
***
نگاهی به خونه ی روبه روش انداخت
اولین بار بود خونه ی اون پسر از نزدیک میدید
یه خونه ی کوچیک با دیوارای رنگ و رو رفته و همینطور بوی گند فاضلابی که تو اون خیابون حس میشد
چطور میتونست همچین جایی زندگی کنه؟نگاهی به ساعتش انداخت
ساعت ۷ بود و الان تایمی بودش که یونگی میرسید خونه
امار همه ی رفت و امدهای اون پسر رو داشت
با دیدن پسری که از دو کیلومتری هم با اون کلاه کپ و ژاکت خاکیش داد میزد من یونگی ام سعی کرد جلوی باز شدن نیشش رو بگیره
یونگی با رسیدن به جلوی خونه متوجه ی جونگ کوکی شد که با یه نیشخند نگاش میکرد
اخمی کرد و بی توجه به اون کلیدو از تو جیبش دراورد ولی قبل این که اون توی قفل بچرخونه جونگ کوک جلوش رو گرفت
_هی هی کجا؟! چرا همش فرار میکنی...من این همه بدبختی نکشیدم که بیام اینجا تا تو بی محلم کنی
یونگی کلافه برگشت و گفت: من ازت فرار نمیکنم و اینکه خب چیکار داری؟ کارتو بگو و برو
جونگ کوک سعی کرد از دست لحن و حرف پسر عصبی نشه و گفت: میخوام باهات صحبت کنم
یونگی با لحن طعنه امیزی گفت: زودتر حرفتو بزن چون هم من وقت ندارم و هم اینکه فکر نکنم بودن تو همچین جایی باب میل شاهزاده باشه
جونگ کوک عصبی دندون غروچه ای کرد و یه قدم به یونگی نزدیک شد
نفس عمیقی کشید تا یه مشت تو صورت اون پسر نکوبه
باید حرفهاشو میزد
یه هفته بود که دنبال یونگی ادم میفرستاد ولی اون لعنتی نمیومد پیشش و حتی دیشبم قبل اینکه بزاره حرفهاشو بزنه گذاشت رفت
+ببین...
*مین یونگی
کلمه ی اولو نگفته یه صدای زخمت حرفشو قطع کرد
با اخم پررنگی سرشو عقب کشید و به مرد گنده ای که اسم یونگی رو صدا زده بود نگاه کرد
یونگی هم برگشت تا اون فرد رو ببینه
با دیدن اون مرد رنگ از صورتش پرید و قیافه ی بی حوصلش به یه قیافه ی وحشت زده و ترسیده تبدیل شد
جونگ کوک نگاه عصبی و کنجکاوشو بین صورت ترسیده یونگی و اخمالوی مرد گردوند
اون عامل مزاحم کی بود که وسط صحبتش پریده بود
_________________________________________
۷۳۰ کلمههییی سلااااام
پارت چک نشده
و اینکه یه خبر دارم
بد بویز تا اخر دی اپ نمیشه
دلیلشم که واضحه چون امتحانای ترم دیگه داره شروع میشه
ببخشییییید واقعا🥲💔اگه میشه این پارتو کلی کامنت بزارین
تا خوشحال شم👈🏽👉🏽
امروز واقعا روز گوهی برام بود😑💔بااااای👋🏼🌸