یونگی پوکر گفت: نکنه فکر کردی اجازه میدم بیای تو
جونگ کوک با سرگرمی کمی روبه جلو خم شد و گفت: معلومه که همچین فکری نکردم...ولی فراموش نکردی که همین دیروز باهم صحبت کردیم و قرار شد پسر خوب و حرف گوش کنی باشی...هوووم؟
یونگی لب زیرشو عصبی بین دندوناش گرفت و شروع کرد ور رفتن باهاش
بی حرف کنار رفت و راه رو برای ورود جونگ کوک باز کرد
اون خیلی واضح بهش فهمونده بود که حق نداره باهاش مخالفتی کنه و حتی نمیتونه اونو تو خونش راه نداره
چون ازش یه اتوی لعنتی داشتاهی کشید و عصبی درو محکم بست
با برگشتنش و دیدن اون پسره ی پررو که روی تنها کاناپه ی خونش لش کرده بود و داشت تلویزیون کوچیک و قدیمیشون رو روشن می کرد پوزخند عصبی زد
اون پسر خوب بلد بود رو اعصابش یورتمه بره
_چیکار داری که اومدی؟
جونگ کوک تمسخر امیز گفت: هیچی فقط دلم برات تنگ شده بود اومدم بهت سر بزنم
یونگی دستی تو موهاش کشید که باعث شد نگاه جونگ کوک ثانیه ای جلب پیشونی سفید و بلندش بشه
در حالی که داشت سمت اشپزخونه میرفت صدای جونگ کوک به گوشش رسید: پسر این تلویزیون مال چه عهدیه؟ به نظرم میتونی به عنوان عتیقه بفروشیش پول خوبی گیرت میادا
یونگی بی اهمیت به چرت و پرت های جونگ کوک سمت یخچال رفت و غذای کم باقی مونده از دیروز رو به همراه چند تا گوجه در اورد
چاقویی که باهاش پیازچه ها رو خورد کرده بود رو زیر اب گرفت و کمی شستش
مشغول خورد کردن گوجه ها شد که همونموقع کله ی مینهی رو از گوشه ی باز شده ی در اتاقش دید
سریع چاقو رو روی تخته ول کرد و با چند تا دستمال کاغذی دستهاش رو تمیز کرد و سمت مینهی رفت
به کل خواهرش رو فراموش کرده بود
معلوم نبود این چند دقیقه که توی اتاقش بود چه فکرهایی پیش خودش نکرده بودبه مینهی که رسید جلوش خم شد و گفت: میتونی بیای بیرون...اتفاقی نیوفتاده کیوتی...فقط برامون یه مهمون اومده
مینهی متعجب از گوشه ی چشم نگاهی به فرد روی مبل انداخت
اما با دیدن اون پسر که کنجکاو بهشون خیره بود لرزی به بدنش نشست و تیشرت سفید و گشاد برادرشو محکم تو مشتش گرفت
با صدای لرزون و مظلومی گفت: اون اومده منو ببره؟
یونگی لعنتی به احمق بودن خودش فرستاد که فراموش کرده بود اولین دیدار مینهی با اون پسر چه افتضاحی بوده
چطور یادش رفته بود که خواهرش ممکنه با دیدن کسی که چند وقت پیش دزدیده بودش نترسه و شوکه نشه