امممم
من میخام یچیزی بگم
خب
یه فیک جدید اپ کردم
ببخشییییید
مثلا قرا بود تا تموم شدن بدبویز چیزی اپ نکنم
ولی نشد دیگه🥲💔ولی هنوزم بد بویز تو اولویته و مثل قبل دوبار در هفته اپ میشه
پس فکر نکنین قراره به خاطرش به بدبویز بی توجهی کنم باشه؟):درموردش زیاد جدی نیستم و ممکنه حتی به چند پارت نکشیده ولش کنم ولی خب نتوستم جلوی خودمو برای اپ نکردنش بگیرم):
و اینکه خوشحالم میشم اگه ازش حمایت کنین🥲💜name: dinosaurs city
Couple: taegi
genre: supernatural, romance
یونگی وقتی صبح با سر و صداهای اطرافش بیدار شده بود انتظار داشت مثل همیشه خانواده اشو پشت میز صبحانه ببینه که باهم صحبت میکنن نه در حالی که بدن های تیکه تیکه شدشون تو هال پخش شده و یه دایناسور بالای سرشونه
دیدن بدنای تیکه تیکه شده ی خانوادش و دایناسوری که پشت به اون درحال خوردنشون بود اونقدری شوکه ش کرده بود که حتی نتونه بترسه یا ناراحت باشه
دقیقا همون موقعی که متوجه ی عمق فاجعه شده بود و حنجره اش اماده ی جیغ کشیدن و در اخر مرگ توسط یه دایناسور بود صدای گریه یه بچه بلند شد
همه ی خانوادش نمرده بودن
تنها بازمانده ی خانوادش برادر زاده ی یک ساله اش بود
و باید نجاتش میدادپس اون پسر بچه ای که تو فاصله ی چند قدمیش بود رو بر داشت و از دایناسوری که حالا متوجه اشون شده بود فرار کرد
ولی...
فاک
چطور میتونست از یه دایناسور با اون پنجه های ترسناکش فرار کنه؟
واقعا میتونست حتی یه ساعتم تو این جهنم دووم بیاره؟
***
خیلییییی دوستون دارم💕💕💕