Part 56

667 163 142
                                    

نا امیدی و حسرت

دو حسی بودن که نابودت میکردن

وقتی که تازه استعداد هات خودشون رو نشون دادن و کاری رو که با انجام دادنش حس رضایت و خوشحالی میکنی رو پیدا کردی اصلا زمان خوبی برای نابود کردنشون نیست

نابود کردن علاقه ات قبلا از اینکه بتونه خودش رو نشون بده

و از ریشه کندن استعداد هایی که درونت جوانه زدن

یکی از بدترین چیزهایی بود که یونگی حسش کرده بود

وقتی جای اون شادی و هیجان رو پوچی و حسرت گرفت با خودش فکر کرد دیگه نمیتونه تو زندگیش همچین حس خوبی رو پیدا کنه

دیگه گرفتن خودکاری که جوهرش رو به اتمامه و نوشتن کلمه ها و جمله هایی که تو ذهنش میومدن روی کاغذی که سفیدی و تمیزیش تو رو برای نوشتن وسوسه میکردن و کنار هم قرار دادنشون مثل قبل اونطور هیجان زده اش نمیکردن

چون همش این فکر که همه ی این متن ها تهش در بهترین حالت اهنگی میشه که تو یه بار برای یه مشت ادم مست میخونه تمام انگیزه اش رو ازش میگرفت

این کلماتی که تمام فکر و تمرکزش رو پاشون میزاشت هیچوقت قرار نبود توسط یه خواننده برای مردمی که طرفدار موسیقی ان خونده بشه

هیچوقت قرار نبود متنی که توی تنهاییش و تاریکی اتاق کوچک خواهرش نوشته به گوش تعداد زیادی ادم برسه

پس چه فایده؟

ولی بازم موقع اینکار با وجود همه ی افکار نا امید کننده و غمگینی که سراغش میومد کمی احساس ارامش میکرد

***

توی زمانی که با یونگی اشنا شدم هر چند کوتاه بود چیزهای زیادی یاد گرفتم
ممکنه ادم توی یه روز به اندازه ی یه سال از لحاظ فکری رشد کنه و یا برعکسش ممکنه توی یه سال حتی به اندازه ی یه روزم رشد نکنه
این نشون میده که زمان ملاک بزرگ شدن نیست بلکه اتفاقاتیه که تجربه میکنی

مهمترین چیزی که یاد گرفتم این بود که حرف ها و کارهایی که از نظر خودم و حتی اطرافیانم زیاد مهم نبودن ممکنه تاثیر زیادی روی طرف مقابلم داشته باشه

مثلا الان دارم به این فکر میکنم که وقتی سال پیش به اون دختر گفتم که دیگه بهم نچسبه چون قیافش حالم رو بهم میزنه چه احساسی بهش دست داد
اونموقع فکر میکردم تهش یه دلخوریه کوتاه ازم باشه
ولی حالا فکر میکنم که ممکنه چقدر روی روحیش، اعتماد به نفسش و احساساتش اثر گذاشته باشه
همش یه جمله بود
یه جمله ی کوتاه و از نظر خودم ساده
ولی همین جمله ی ساده اون رو وادار به عوض کردن مدرسش کرد
حتی الانم اگه اینو برای کسی تعریف کنم مطمئنم میگه که چه دختر نازک نارنجی بوده
چون اونا حتی یه لحظه ام خودشون رو جای اون نمیزارن
دقیقا مثل من
مشکل خیلی ها همینه که هیچوقت قبل از زدن حرفی به کسی فکر نمیکنن اگه شخصی همون حرف رو بهشون بزنه ممکنه چه احساسی بهشون دست بده
ولی حالا فهمیدم
هر چند که فکر میکنم دیره ولی بلاخره فهمیدم

BAD BOYSWhere stories live. Discover now