مشغول بازی کردن با مینهی بود که گوشیش زنگ خورد
با دیدن اسم مادرش انگار تازه فهمیده بود که ساعت ۱۲ شب و اون نرفته خونه
با ترس تماس رو وصل کرد
امیدوار بود زنده بمونهجیمین: س..سلام
چند ثانیه ای سکوت بود و بعد صدای داد مادرش بود که شنیده شد: معلوم هست کجایی؟؟ میدونی ساعت چنده؟
پلکهاش رو روی هم فشرد و خیلی سریع دنبال یه دروغ خوب گشت
جیمین: مامان چرا داد میزنی...خونه ی دوستمم یادم رفت بهت خبر بدم...یه یک ساعت دیگه خونه ام
مادرش مشکوک گفت: کدوم دوستت؟
اب دهنش رو قورت داد و گفت: سوهیون
با حرفی که مادرش زد نفس اسوده ای کشید: خیلی خب باشه ولی دیگه نمیخواد برگردی امشب رو هم همونجا بخواب خطرناکه این وقت شب بیای بیرون
باشه ای گفت و بعد از خداحافظی و قطع کردن سریع با سوهیون تماس گرفت تا باهاش هماهنگ کنه که اگه مادرش بهش زنگ زد سوتی نده
بعد از گفتگوی کوتاهش با سوهیون سمت مینهی که تمام این مدت ساکت نگاهش میکرد برگشت: ببخشید طول کشید...خب نوبت کی بود تاس رو بندازه؟
مینهی لبخند بزرگی زد و گفت: نوبت تو بود جیمینی
جیمین با چشمهایی که به خاطر اون طور کیوت صدا زده شدنش توسط مینهی برق میزدن سمتش رفت و تاس رو انداخت
درسته با مینهی بازی میکرد ولی تمام فکرش سمت چیز دیگه ای بود
به مادرش گفته بود که خونه ی سوهیونه و حالا شب هم مثلا باید اونجا میخوابید
یعنی بعد از برگشتن یونگی باید میرفت خونه ی سوهیون؟
از پنجره به بیرون که تاریک و ساکت بود نگاه کرد
اون هم مثل مادرش یکم زیادی ترسو و محتاط بود و حقیقتا میترسید تو این تاریکی و خلوتی شب تنها بره خونه ی دوستش که خیلی با اینجا فاصله داشت
یعنی باید از یونگی میخواست که بزاره اینجا بخوابه؟
امکان نداشت بزاره
ولی خب امتحان کردنش ضرری نداشت
شاید قبول میکرد
با اینکه یکم دور از انتظار بود***
بعد از تموم شدن اجرا با بیشترین سرعتی که میتونست و بی توجه به جونگ کوک سمت اتاق مدیریت رفت
امیدوار بود اون پسر رو بتونه اونجا ببینه و هنوز نرفته باشه
باید به خاطر حرکت احمقانه اش ازش عذر خواهی میکرد
چند تقه ای به در زد ولی با نشنیدن صدایی مردد در رو باز کرد و اروم وارد اتاق شد
کسی توی اتاق نبود
نگاهش رو اطراف گردوند که چشمش به پاکتی که تا چند ساعت پیش اونجا نبود افتاد