Bloody Sky_part3

48 19 11
                                    

_نه..نه..مراقب باش...نه!!!
با پریشونی روی تخت نشست، نفساش به شماره افتاده بودن و تمام بدنش از عرق خیس شده بود، درحالی که سعی می کرد نفسای نامنظمشو کنترل کنه اطرافشو از نظر گذروند، چشماش کمی تار می دید و باعث میشد توی تاریکی اتاق نتونه به خوبی چیزی رو تشخیص بده، چرا همه جا انقدر تاریک بود؟ ممکن بود چیزایی که دیده بود واقعی باشه؟

احساس خفگی می کرد و درد قلبش دوباره به سراغش اومده بود، هیونگوون به قدری آشفته بود که متوجه صدای نگران ملکه نشد! جیو که برای چندمین بار بعد از صدا زدن هیونگوون جوابی نگرفته بود با ملایمت دست هیونگوون رو لمس کرد و اجازه داد تا گرمای دستش اونو به خودش بیاره. پادشاه که به سختی نفس می کشید با حس گرمای آشنایی به سمت جیو چرخید. ملکه با نگرانی به مردمکای لرزون مرد مقابلش خیره شد
_چیزی نیست خب؟ فقط داشتی کابوس می دیدی...

هیونگوون برای ثانیه ای به چشمای جیو خیره شد، نگاه کردن به اون چشمای زیبا و آروم باعث میشد تا احساس بهتری پیدا کنه، متقابلا دست دختر رو فشرد و نفس عمیقی کشید، ملکه نگاهشو روی صورت رنگ پریده ی هیونگوون چرخوند، نمیتونست ببینه مردی که براش ارزشمنده تا این حد عذاب میکشه! پادشاه از چند ماه اخیر مدام کابوس می دید، میلی به غذا خوردن نداشت و اغلب به فکر فرو می رفت، به خوبی میشد فهمید که خیلی ضعیف شده، هرچند مثل همیشه در مقابل همه قوی و با جذبه به نظر می رسید اما هیچ کس نمیدونست که از درون چه عذابی میکشه، هیچ کس به جز جیویی که به خوبی هیونگوون رو می شناخت، ناراحتی اون باعث ناراحتی خودش بود و شادیش باعث خوشحالیش.

ملکه بیش از همه نگران وضعیت پادشاه بود و نمیدونست باید چیکار کنه اما امیدوار بود که با موندن کنار هیونگوون بتونه کمی از درداشو تسکین بده. چند دقیقه ای در سکوت گذشت و این هیونگوون بود که شروع به حرف زدن کرد
_تن...اون نباید صدمه بیینه..
کلافه آهی کشید و سمت جیو چرخید
_باید دستورمو لغو کنم ...مهم نیست بقیه چی بگن ..باید تن و لیسا رو به قصر برگردونم...اونا در خطرن...
جیو با نگرانی بیشتری به هیونگوون خیره شد، اولین باری بود که پادشاه قصد داشت فرمانشو لغو کنه و این خیلی عجیب بود! چی باعث شده بود که اون مرد تا این حد آشفته باشه و بخواد چنین تصمیمی بگیره؟ ملکه به خوبی از علاقه ی اون به تن با خبر بود و میدونست که تموم این مدت نگران کوچکترین برادرش بوده، اون دختر بهتر از هرکس دیگه ای میدونست که هیونگوون به اجبار و برای محافظت از برادرش اونو به جایی دور از قصر فرستاده و در مقابل بقیه طوری وانمود میکنه که انگار واقعا ارتباطشو با تن قطع کرده اما درواقع اینطور نبود...اون هیچ وقت نمیتونست تن رو از زندگیش حذف کنه.

پادشاه تصور می کرد این بهترین تصمیم برای محافطت از تن و دختر مورد علاقشه بی خبر از اینکه اتفاقی که ازش وحشت داشت افتاده و کار از کار گذشته بود...
_من خوب میدونم که تو به خاطر تن همه ی این کارارو کردی و میدونم اگه دستورتو لغو کنی وزرا و مردم ساکت نمی شینن اما اصلا مهم نیست...پس اگه فکر میکنی این بهترین تصمیمه تردید نکن و انجامش بده...من بهت باور دارم...
دست ظریفشو کنار صورت هیونگوون گذاشت و با چشمای مصمم بهش خیره شد
_من کنارتم و ما باهم میتونیم همه چیزو درست کنیم ...هوم؟

The Devil BrideWhere stories live. Discover now