Mysterious hall- part16

51 2 0
                                    

به سختی چشماش رو باز کرد، همه جا تاریک بود و دید خوبی از فضای اطرافش نداشت، درد ناخوشایندی توی بدنش می پیچید و حس می کرد هر لحظه ممکنه تموم استخوناش خرد بشن، زیرلب آخی گفت و برای چند ثانیه پلکاش رو روی هم گذاشت، دونه های ریز عرق روی پوست صورتش نشسته بود و دمای بدنش هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. دست لرزونش رو مشت کرد و چند بار به قفسه ی سینش کوبید و همزمان سعی کرد چندتا نفس عمیق بکشه .

+نونا...

صدای زمزمه وار و لرزونی توی گوشش پیچید، با تردید دوباره چشماش رو باز کرد، سنگینی پای راستش نشون می داد که احتمالا کسی سرشو روی پاش گذاشته ولی به خاطر تاری دیدش نمی تونست صورتش رو خوب ببینه، سرش گیج می رفت و بدن درد کلافش کرده بود، چندین بار سرش رو تکون داد و چشماش رو باز و بسته کرد و سعی کرد چهره ی اون آدمو تشخیص بده، بعد از چند دقیقه بالاخره می تونست صورت زخمی و خون آلود پسری که پلکاش رو روی هم گذاشته بود ببینه

-سوبین؟

با گیجی زیر لب زمزمه کرد و منتظر شنیدن دوباره ی صدای پسر شد ولی جوابی نگرفت. به سختی تکیشو از دیوار گرفت و سرشو به سمت صورت پسر خم کرد ، با دستای لرزونش صورت خون آلودش رو قاب گرفت و اینبار با ترس اسمش رو صدا زد

-خودتی؟

نه! این نمیتونست درست باشه، با تیله های لرزون به صورت پسری که سعی داشت لبای بی جونشو تکون بده نگاه می کرد و آرزو می کرد چیزی که میبینه فقط یک کابوس باشه.

پسر با بی حالی لای چشماش رو باز کرد و دستش رو روی دست دختر گذاشت

-حالت ...خوبه ؟

مینی حالا مطمئن شده بود چیزی که میبینه توهم نیست و اون پسر برادر کوچکترشه...

سوبین و مینی از جمله کسایی بودن که چند سال پیش پدر و مادرشون رو توی جنگ از دست داده بودن و بعد از مرگ والدینشون مینی تموم تلاشش رو کرده بود تا بتونه به خوبی برادرشو بزرگ کنه ولی الان...دیدن سوبین توی چنین شرایطی قلبش رو میشکست.

آب دهنشو قورت داد، با دستای لرزونش موهای مشکی و پریشون پسر رو کنار زد و با لکنت لب زد

-چه..چه بلایی سرت اومده...

سوبین که از درد نای حرف زدن نداشت در جواب دختری که با نگرانی بهش زل زده بود لبخند بی جونی زد و دستش رو فشرد. مینی سرتاپای سوبین رو از نظر گذروند، روی پوست گردن و دستای پسر به طرز وحشتناکی کبود شده بود و نشون می داد که احتمالا داره درد زیادی رو تحمل میکنه، خیلی آروم سر سوبین رو روی پاش گذاشت و با کلافگی موهای خیس از عرقشو پشت گوشش زد، به طرز مسخره ای حتی نمیدونست چه بلایی سرشون اومده و دقیقا کجان، نگاهشو از سوبین گرفت و به سمت دیگش داد، چشماش به تاریکی عادت کرده بود و نسبت به چند دقیقه ی پیش دید واضح تری از فضای اطرافش داشت و می تونست چهره ی زخمی و بدن های بی جونی که روی زمین افتاده بودن رو ببینه، پس فقط اونا نبودن که توی چنین وضعیتی گیر افتاده بودن...!

The Devil BrideWhere stories live. Discover now