The Memories_Part 9

36 11 19
                                    

_میخوای بگی تن ناپدید شده؟
بکهیون که هنوز گیج و سردرگم به نظر می رسید در جواب مینهیوک آه کالفه ای کشید
_نمیدونم...باور کن من تموم مدت زیر نظرش داشتم همه چیز تحت کنترل بود که یهو سرو کله ی اون موجود لعنتی پیدا شد...من حتی نتونستم بفهمم کسی که بهمون حمله کرده کیه...و وقتی به خودم اومدم هیچ اثری از تن نبود...همه جارو دنبالش گشتم ...فکر کردم ممکنه توی مدتی که من درگیر شدم به کلبه برگشته باشه پس اونجا رو هم گشتم ولی نتونستم پیداش کنم...
مینهیوک تکخند عصبی ای زد و دستی بین موهاش کشید، به بکهیون اطمینان داشت، میدونست اون پسر همیشه بهترین تلاششو میکنه تا ناامیدش نکنه، ولی چرا حرفاش با واقعیت جور در نمیومد؟
طبق گفته ی بکهیون بعد از حمله ی یه موجود ناشناخته و عجیب تن ناپدید شده بود و این ینی ممکن بود که اون در خطر باشه؟
اتفاقات غیر منتظره ای که هر لحظه درحال رخ دادن بود غافلگیرش میکرد و از اینکه نمیتونست اوضاعو تحت کنترل بگیره به شدت عصبی بود...
دست مشت شدشو بهم فشرد و به محوطه ی قصری که بعد از دو روز آشوب و هیاهو به محیطی کاملا ساکت و بی روح تبدیل شده بود نگاه کرد، همه ی ساکنین قصر توی اقامتگاهشون منتظر صدور دستور جدیدی از پادشاه بودن و به جز مینهیوک و بکهیونی که خارج از دید افراد و گوشه ای از قصر ایستاده بودن هیچ کس اون اطراف پرسه نمیزد...حتی ندیمه ها ...قصر به طرز وحشتناکی توی سکوت فرو رفته بود و هیچکس نمیدونست ساعاتی دیگه چه اتفاقی قراره بیوفته!

مینهیوک با روحیات پادشاه آشنایی داشت، هیونگوون آدم محتاط و منطقی ای بود و اون میدونست قصد داره ماجرا رو جوری پیش ببره که بیشتر از این کسی آسیب نبینه ولی برادر کوچکترشون تن...
اون پسر ...چقدر بهش سخت میگذشت؟
دستی به صورتش کشید و نفس سنگینی کشید، نگران بود...حتی فکر کردن به اینکه در حال حاضر تن داره چه دردی رو تحمل میکنه باعث میشد قلبش به درد بیاد...به خوبی میتونست بوی خونو از وجب به وجب اون قصر حس کنه، به نظر می رسید که صحنه های زندگیش دارن تکرار میشن...اون قبلا هم شاهد چنین لحظات وحشتناکی بود...سالها پیش عموش به خاطر مخالفت با برادر بزرگترش و ازدواج با یه دختر با بیرحمی از سمت خانوادشون طرد شد و وقتی به قصر برگشت که قلب شکستش از تپیدن ایستاده بود...
مینهیوک هیچ وقت نمیتونست تصویر جنازه ی غرق خون عمو و زن عموش رو فراموش کنه...و فکر به اینکه ممکنه دوباره شاهد چنین صحنه ی دردناکی باشه به مرز جنون میکشوندش...نه! امکان نداشت اجازه بده کسی به برادرش آسیب بزنه...لااقل تا وقتی زنده بود و نفس می کشید این اجازه رو نمی داد، حتی اگه اون شخص هیونگوون بود و مجبور میشد مقابلش بایسته...این کارو انجام می داد!
_هرطور شده باید پیداش کنیم...برو دنبال تهیونگ و به نگهبانایی که تحت نظرش دارن بگو من دستور دادم به ملاقاتم بیاد...به محض تاریک شدن هوا باهم از قصر خارج میشیم!
مینهیوک روبه بکهیون دستور داد. بکهیون با سر تایید کرد
_باشه فقط...اگه بفهمن از قصر خارج شدی ..مشکلی پیش نمیاد؟
_نه!
مینهیوک با قاطعیت ادامه داد
_قرار نیست کسی بفهمه و البته...اگه این اتقاق بیوفته و کسی بویی ببره برام مهم نیست! من دارم کاریو انجام میدم که درسته و تمام مسئولیتشو قبول میکنم.
بکهیون اینبار در سکوت به چشمای مینهیوک خیره شد، اون چشمای جسور و مطمئن همیشه دلشو گرم ومحکم میکرد ...
_همینکارو میکنم عالیجناب.
تعظیم کوتاهی کرد و بلافاصله به سمت اقامتگاه تهیونگ به راه افتاد، مینهیوک نگاهشو از بکهیون گرفت و همونطور که به سمت قصر شرقی حرکت می کرد زیر لب زمزمه کرد
_دارم میام تن...فقط یکم دیگه تحمل کن...

The Devil BrideWhere stories live. Discover now