Witch Of Darkne_Part 11

10 6 1
                                    

_خفه شو و از سر رام برو کنار!
به سربازی که مقابل دروازه ی قصر ایستاده بود خیره شد و زمزمه کرد.

سرباز با دیدن نگاه ترسناک پسر، به خودش لرزید، شاید فقط باید بیخیال میشد و از دستور شاهزاده ی طرد شده پیروی می کرد؟ حتی با این وجود به نظر نمی رسید بتونه جون سالم به در ببره چون حکم سرپیچی از دستور پادشاه مرگ بود.

_متاسفام ولی من نمی...

قبل از اینکه سرباز حرفشو تموم کنه، تن به بحث بینشون خاتمه داد، یک حرکت کافی بود تا چنگالای تیزشو توی سینه ی پسر فرو کنه و قلبشو از سینش بیرون بکشه، و حالا قلب پسر میون مشت شاهزاده و در مقابل نگاه بهت زده ی سایرین به چشم می خورد.

حرکت تن به قدری سریع بود که پسر بیچاره حتی
فرصت نکرد از خودش دفاع کنه.
قلب گرمی که میون دستاش اسیر شده بود رو مقابل نگاه لشگر سربازایی که از ترس به خودشون می لرزیدن گرفت و با خونسردی اون رو میون مشتش فشرد
-اگه خیلی دلتون میخواد بمیرید من مانعتون نمیشم...

تیکه گوشت له شده ای که میون دستش باقی مونده بود رو به سمت دیگه ای پرت کرد، چرخی به گردنش داد و این بار با چشمایی به افراد روبه روش خیره شد
که رنگ عسلی مردمکاش نمی تونست خون تازه ای که زیر پوستشون جریان داشت رو نادیده بگیره و تموم وجودش برای چشیدن اون خونای تازه له له می
زد. این نگاه همون شاهزاده ی بیخیال و سرزنده نبود، این نگاه، نگاه یک خون آشام درنده و بی رحم بود که نشون می داد نه تنها حاضر نیست به همنوع های
خودش ذره ای رحم نشون بده بلکه دندونای نیشش برای پاره کردن پوست گردنشون لحظه شماری میکنه.
علاقه ای به تکرار حرفاش نداشت و البته وقتی برای تلف کردن. با حرکت سریعی به سربازایی که مقابل دروازه ایستاده بودن حمله کرد، یک ثانیه..دو ..سه...

هرثانیه ای که میگذشت خون بیشتری روی زمین ریخته میشد، سربازا سعی می کردن با تن مبارزه و از خودشون دفاع کنن اما اون پسر به قدری سریع بود که هیچ کدومشون نمیتونستن حریفش بشن...هرچند موفق شده بودن چندین زخم عمیق روی صورت و قامت پسر باقی بزارن.

گردن آخرین سربازی که مقابلش ایستاده بود رو شکست،تموم قدرتش رو توی پاش ریخت و با ضربه ی محکمی دروازه رو باز کرد.حالا می تونست وارد خونه ی قدیمیش بشه، خونه ای که خاطرات تلخ و شرین زیادی رو درش تجربه کرده بود، هرچند به خاطر رفع دلتنگی به اون مکان پا نمیزاشت، برخلاف عذاب و خشمی که تموم وجودش رو میسوزوند امیدوار بود که هیونگوون بتونه جواب قانع کننده ای بهش بده وگرنه مطمئن میشد که حتی یک نفر هم از اونجا زنده بیرون نره!

با قدمای آروم و پیوسته وارد قصر شد، سکوت مرگ باری فضای اطرافو پوشونده بود، هیچ کدوم از سربازایی که اون اطراف بودن جرئت نمی کردن حتی یک قدم بهش نزدیک بشن و چه بهتر، اینطوری میتونست سریع تر به ملاقاتپادشاهی بره که ماه ها از دیدنش محروم شده بود، هرچند روحشم خبر نداشت که این زمان قراره خیلی طولانی تر از اونی بشه که تصور میکنه!

The Devil BrideWhere stories live. Discover now